my prisoner

پارت ۲۹
بنگچان: به بدترین شکل ممکن بکشیدش..
دویون ، با شنیدن این حرف بنگچان ، بدجور ترسید و چند قطره اشک گوشه چشماش جمع شد.
دویون: لطفا..آقا لطفا..قول میدم تا اخر عمرم برای شما خدمت کنم لطفا!
بنگچان ، بدون زره ای توجه به حرف های دویون ، از اتاق شکنجه بیرون اومد.
(دیگه هرکس تو اتاق شکنجه بود تعریف کنه ببینیم چیشد. گروه ۵ و ۶)
بنگچان: فلیکس!
فلیکس، با شنیدن صدای بنگچان ، سریع به سمتش رفت.
فلیکس: بله آقا
بنگچان: هیونجین رو خبر کن..الان حرکت میکنیم.
فلیکس: چشم.
فلیکس، با عجله به سمت اتاق هیونجین رفت.
فلیکس: هیونجین..وقت رفتنه.
هیونجین، سریع از جاش بلند شد و با فلیکس ، به سمت بنگچان رفتن و باهم از عمارت بیرون رفتن و به سمت کارخونه متروکه رفتن.
بعد دو ساعت به اونجا رسیدن. فلیکس، ماشین رو گوشه ای پارک کرد و بعد ، باهم دیگه به سمت کارخونه رفتن.
ویو بنگچان
همه جا تاریکه..خیلی هم سرده..الان حتما ترسیده..باید سریع پیداش کنیم..وایسا ببینم اصلا چرا باید برام مهمه که ترسیده باشه؟ چان به فکرش نباش..فقط نجاتش بده و مثل همیشه باهاش سرد برخورد میکنی.(اره می بینم چقدر سردی)
هیونجین: چان! در رو باز کردیم!
سریع به سمتشون رفتم و باهم وارد کارخونه شدیم. از چیزی که فکر میکردم خیلی بزرگ تر و تاریک تر بود..
فلیکس: سونگمین! سونگمین!..نمیتونه چیزی بگه..
بنگچان: سونگمین...کجایی؟! یه صدایی تولید کن..
چند دقیقه منتظر موندیم..اما صدایی نیومد.
بنگچان: سونگمین!
ناگهان صدای ضعیفی به گوشم خورد.
سونگمین: ر-ر-رئیس..
سریع به سمت صدا رفتم. خودش بود...بالاخره..نزدیکش شدم و دست و پاهاش رو باز کردم. از سرما و ترس ، مثل بید میلرزید.
بنگچان: هی هی اروم باش..حالت دیگه خوبه.
کتم رو در اوردم و دورش انداختم.(عررررننتسبللااخ. نویسنده نزدیکه مرگهه🤧)
دستش رو گرفتم و کمکش کردم بلند بشه و ردی پاهاش به ایسته. ولی از سرما زیاد و ترسی که داشت ، پاهاش میلرزید و نميتونست راه بره. دستم رو دور اون انداختم و کمکش کردم تا راه بره.(من مرگگگ🤧)
دیدگاه ها (۵۷)

my prisoner

my prisoner

my prisoner

my prisoner

چند پارتی از چانمین:(وقتی که....)سونگمین: اشکال نداره، هیونس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط