چند سالی می شود من خاطرم آزرده است

چند سالی می شود من خاطرم آزرده است
یک نفر قلب مرا دزدیده ،با خود برده است

غصه خوردن را رها کردم ولی این روزها
ذره ذره گم شدم، چون غصه من را خورده است

بی خیالم، بی خیال بی خیال از رفتنت
ظاهرا شادم ولیکن باطنم افسرده است

"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"
دیر کردی، شهریار قصه هایت مرده است
دیدگاه ها (۹)

می گویند درخت گردویی بود ڪہ یادش رفتہ بود گردو بدهد !روزے زن...

از #رها کردن نترس ... باور کن هیچ کس نمی تواند...، چیزی ک...

ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻆ !ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻌﺪﯼ !ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﻟﺒﻬﺎﺕ ، ...

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.همسر چهار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط