رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۳
-پس یه جورایی مغروري!
-مغرور نه، از بچگی دوست ندارم کسی ضعفمو ببینه، هروقت سردرد میشم نمیذارم کسی بفهمه،
سرما هم بخورم درصورتی میفهمند که حالم خیلی
خراب باشه.
-اینطوری خوب نیست!
-همینجوري بزرگ شدم، مستقل، کاریش نمیشه
کرد.
-چی باعث شده که بیشتر از سنت بزرگ بشی؟
لبخند محوي زدم.
-بابام، تو هر کاري کمکش کردم، از وقتی که پنجم رفتم تا وقتی که بیام دانشگاه من نون میگرفتم، تو خرید کردن کمک بابام بودم.
با تعجب گفت: نون تو میگرفتی؟!
-آره.
بدون هیچ خجالتی از حرفی که میخوام بزنم گفتم:
بابام یه پاش فلجه و با عصا راه میره.
سریع عینکشو برداشت و بهت زده گفت: واقعا؟!
لبخندي زدم.
-آره.
گیج گفت: من موندم این لبخندت چیه؟
-چرا لبخند نزنم؟ من از وضعیت بابام یه ذره هم خجالت نمیکشم، همیشه همه جا عمدا همراهش
میرم چون افتخار میکنم پدري دارم که با این
وضعش بازم برام سنگ تموم گذاشته، کارهایی واسم
کرده که خیلی از باباهاي سالم واسه دخترشون نمی
کنند.
تعجب توي نگاهش از بین رفت و یه لبخند شیرینی
زد.
لبخندي که چهرهشو خواستنیتر میکرد.
-تو دختر نیستی مطهره، تو اصلا انسان نیستی، تو
یه فرشتهاي.
لبخند پر ذوق و خجالتی زدم و سرمو پایین انداختم.
-شما لطف دارید.
-جدي دارم میگم.
*****
همه روي حیاط بودند.
یا نوشیدنی میخوردند و یا میوه و شیرینی.
روي حیاط به طور خوشگلی جاي جایش کاناپهها و
صندلیهاي بادي و اینجور چیزها وجود داشت.
از معماري سرسبزي حیاطم که نگم، حتی از حیاط
خونهی آقاجونم خوشگلتره، مدرن و به روزه.
آقاي وحیدي که یه مرد سی ساله بود زیر سایهی
چترها وایساد و بلندگو به دست گفت: همگی گوش
بدید... به مناسب پیروزیمون به یکی از دوستهاي
عزیزم گفتم که بیاد برامون گیتار بزنه و بخونه.
لبخندي روي لبم نشست.
شربتمو یک نفس سر کشیدم و از روي کاناپه بلند شدم. نگاهم به استاد خورد که از خونه بیرون اومد.
لباسهاشو عوض کرده بود.
یادم باشه حواسش که پرته برم توي خونه رو بگردم
سیمکارتمو پیدا کنم.
همه رو به روي گیتاریست وایسادیم.
یه چیزهایی به دي جی پشت سرش گفت و بعد
بلندگو رو تنظیم کرد.
رو کرد به استاد و با لحن جالبی گفت: خیلی خیلی
ببخشید که جاي شما گیتار میزنما، شما که استاد
مایید.
ابروهام بالا پریدند.
گیتارم میزنه!
استاد خندید و گفت: اینقدر مزه نریز فرهاد، بزن
ببینم چی تو آستین داري.
خندید و بند گیتارشو روي شونش تنظیم کرد.
-شاد باشه؟ یا احساسی؟
همه نظرشونو گفتند که همهمهاي شد.
اگه روم میشد میگفتم احساسی.
درآخر دستهاشو بالا گرفت.
-اینجور نمیشه.
به استاد نگاه کرد.
-نظر شما چیه استاد؟
منتظر بهش نگاه کردم.
دست به سینه نگاهشو اطراف چرخوند تا اینکه نگاهش تو نگاهم گره خورد.
ادامه دارد...
#پارت_۴۳
-پس یه جورایی مغروري!
-مغرور نه، از بچگی دوست ندارم کسی ضعفمو ببینه، هروقت سردرد میشم نمیذارم کسی بفهمه،
سرما هم بخورم درصورتی میفهمند که حالم خیلی
خراب باشه.
-اینطوری خوب نیست!
-همینجوري بزرگ شدم، مستقل، کاریش نمیشه
کرد.
-چی باعث شده که بیشتر از سنت بزرگ بشی؟
لبخند محوي زدم.
-بابام، تو هر کاري کمکش کردم، از وقتی که پنجم رفتم تا وقتی که بیام دانشگاه من نون میگرفتم، تو خرید کردن کمک بابام بودم.
با تعجب گفت: نون تو میگرفتی؟!
-آره.
بدون هیچ خجالتی از حرفی که میخوام بزنم گفتم:
بابام یه پاش فلجه و با عصا راه میره.
سریع عینکشو برداشت و بهت زده گفت: واقعا؟!
لبخندي زدم.
-آره.
گیج گفت: من موندم این لبخندت چیه؟
-چرا لبخند نزنم؟ من از وضعیت بابام یه ذره هم خجالت نمیکشم، همیشه همه جا عمدا همراهش
میرم چون افتخار میکنم پدري دارم که با این
وضعش بازم برام سنگ تموم گذاشته، کارهایی واسم
کرده که خیلی از باباهاي سالم واسه دخترشون نمی
کنند.
تعجب توي نگاهش از بین رفت و یه لبخند شیرینی
زد.
لبخندي که چهرهشو خواستنیتر میکرد.
-تو دختر نیستی مطهره، تو اصلا انسان نیستی، تو
یه فرشتهاي.
لبخند پر ذوق و خجالتی زدم و سرمو پایین انداختم.
-شما لطف دارید.
-جدي دارم میگم.
*****
همه روي حیاط بودند.
یا نوشیدنی میخوردند و یا میوه و شیرینی.
روي حیاط به طور خوشگلی جاي جایش کاناپهها و
صندلیهاي بادي و اینجور چیزها وجود داشت.
از معماري سرسبزي حیاطم که نگم، حتی از حیاط
خونهی آقاجونم خوشگلتره، مدرن و به روزه.
آقاي وحیدي که یه مرد سی ساله بود زیر سایهی
چترها وایساد و بلندگو به دست گفت: همگی گوش
بدید... به مناسب پیروزیمون به یکی از دوستهاي
عزیزم گفتم که بیاد برامون گیتار بزنه و بخونه.
لبخندي روي لبم نشست.
شربتمو یک نفس سر کشیدم و از روي کاناپه بلند شدم. نگاهم به استاد خورد که از خونه بیرون اومد.
لباسهاشو عوض کرده بود.
یادم باشه حواسش که پرته برم توي خونه رو بگردم
سیمکارتمو پیدا کنم.
همه رو به روي گیتاریست وایسادیم.
یه چیزهایی به دي جی پشت سرش گفت و بعد
بلندگو رو تنظیم کرد.
رو کرد به استاد و با لحن جالبی گفت: خیلی خیلی
ببخشید که جاي شما گیتار میزنما، شما که استاد
مایید.
ابروهام بالا پریدند.
گیتارم میزنه!
استاد خندید و گفت: اینقدر مزه نریز فرهاد، بزن
ببینم چی تو آستین داري.
خندید و بند گیتارشو روي شونش تنظیم کرد.
-شاد باشه؟ یا احساسی؟
همه نظرشونو گفتند که همهمهاي شد.
اگه روم میشد میگفتم احساسی.
درآخر دستهاشو بالا گرفت.
-اینجور نمیشه.
به استاد نگاه کرد.
-نظر شما چیه استاد؟
منتظر بهش نگاه کردم.
دست به سینه نگاهشو اطراف چرخوند تا اینکه نگاهش تو نگاهم گره خورد.
ادامه دارد...
- ۲.۶k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط