توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود یه شیشه ی بزرگ قدی مسافرا ر

توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود. یه شیشه ی بزرگ قدی مسافرا رو از همراهاشون جدا میکرد.
رفتم نزدیک. انقدر نزدیک که بینیم تقریبا چسبیده بود به شیشه.
با دقت همه جاشو نگاه کردم، سالمِ سالم بود.
بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:«عجیبه. حتی یه ترک کوچیک هم روش نیست».
گفت:«چی؟ یعنی چی؟ مگه باید ترک داشته باشه؟».
گفتم:«نمیدونم. ولی من اگه هر روز این همه آدمو میدیدم که دارن از هم جدا میشن
و از این به بعد قراره هرکدوم یه گوشه ی این دنیا دلتنگ هم باشن، حتما ترک میخوردم.
دیدگاه ها (۳)

بهش عادت میکنم …مثل چای خوردن در فنجان لب پر یادگاریمثل نشست...

برای منکه به ابدیت ایمان ندارم! برای یک هفته،برای چند روز،بر...

تمام قلب کوچکم نثار لحظه‌های توتمام عشق پاک من فدای یک نگاه ...

نیاز دارم مدتی نباشم ؛سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

وسط یه بازار شلوغخیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شدپلک نزد ، پلک...

پارت دوم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط