بهار

بهار💚
رفتم پیش ندا بهش توضیح دادم گفت
_راستش قراره برای دختر همکار بابام فردا شب بریم خاستگاری اما تو چیزی به میثم نگو
چون بفهمه من گفتم دعوام میکنه میشناسی اخلاقشو
_باشه
رفتم خونمون زانو غم بغل گرفتم کلی گریه کردم میدونستم ته رابطمون اینجوری میشه اما بازم برام سخت بود از این همه وابستگی متنفر بودم
شبش میثم بهم زنگ زد می‌دونستم چی میخاد بگه با میلی و صدای گرفته جواب دادم
_چیزی شده بهار
_نه سرما خوردم
_میخام ی چیزی بگم
_بگو
_من قراره فرداشب برم خاستگاری
_مبارکه
_فقط همین
_اره دیگ تو ک از اول گفته بودی قصد ازداوج باهام نداری
_باشه حلالم کن خدافظ منم فراموش کن
_حلالی خدافظ
نمیخاستم جلو میثم ضعیف باشم تا قطع کردم زدم زیر گریه یه ماهی بیشتر بود ک کارمن دکتر رفتن و زیر سرم بودن بود حالم بد بود و مادرم فهمیده بود ک من عاشق میثم بودم زیر چشام گود شده بود و 10 کیلو کم کرده بودم #سرگذشت #داستان #رمان
دیدگاه ها (۴)

بهار❤ ️نامزد شدن میثم توی محله پیچیده بود و من کمتر بیرون می...

بهار💚 یکسال دیگر ب سرعت برق و باد گذشت من 17 ساله شده بودم و...

واسه تموم پیگیریاتون مرسی❤ ️😄 بهار💜 کار هر روزم شده بود اس ا...

بهار💙 چند روزی گذشت ک توی کوچه زمانی ک از مدرسه برمیگشتم با...

رمان سوکوکو _ پارت 16

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط