ویو آت
ویو آت
رفتم تو حیاط عمارت که صدای گریه بچه اومد رفتم حیاط پشتی که دختر بچه با موهای طلایی و یه پوستی که انگار برفه ولی پر کبودی و زخم و جای سوزنه..شبیه کلارای من بود یعنی خودش بود! رفتم سمتش و بغلش کردم
-قوربون اون اشکات برم (گریه)
=م..مامان؟
سرشو بوس کردم که برگشت و بغلم کرد و با گریه گفت
=مامانییی (گریه)
-چرا آنقدر بدنت کبوده قوربونت بشم؟
از بغلم جدا شد و با صدایی که از توش درد میبارید گفت
=ت...تهیونگ...بهم آرامبخش میزنه همیشه... نمیخواد زیاد تحرک د..داشته باشم (گریه و لرز)
-تهیونگ عوضیییی(واقعا این فوش برای تهیونگ تو داستان کمه🤣)
=پس بابا جونگکوک و داداش؟؟
-تهیونگ اشغال منو دزدیده
=دلم برات تنگ شده بود مامان منو ببر
سرمو کردم تو موهاش و بو کشیدم اون فقط...فقط ۱۳ سالش بود
-فردا تولدته یادته؟
=نه (داد و جیغ)
تند تند لرزید که بغلش کردم تو بغلم فقط جیغ های خفه میکشید که بعد چند دقیقه آروم شد یعنی تهیونگ چیکارش کرده؟
-د..دخ..دخترم؟(گریه)
=هق (گریه شدید)من دلم برا بابایی و داداش تنگ شده بابای خوب من (گریه)
-مطمئن باش خدا کاری میکنه دوباره با هم باشیم( بغض)
=من با خدا قهرم اون منو دوست نداره (گریه)
-دوست داره دخترم...خدا همه بنده هاشو دوست داره ولی به وقتش تورو خوشحال میکنه
=وقتش کیه مامانی؟(گریه)
-نمیدونم فقط تحمل کن دختر قشنگم...مثل اون موقع ها با بابات میریم شهر بازی و کلی فیلم میبینیم....
=فیلم خاک بر سری؟(خنده همراه گریه)
-نه دیگه جوجه کوچولو
=م..ماشین تهیونگ
+من رفتم کلارا دختر قوی من
=خدافظ مامانی(گریه)
از بغلش جدا شدم و رفتم داخل عمارت
ویو تهیونگ
رسیدم به عمارت حوصلم نکشید اونجا مشر...وب بخورم واسه همون گرفتم تو عمارت صورتم هنوز خونی بود دیدم کلارا بیرون پیش گربه هست هوففف بادیگارد های ابله مگه نگفتم زنجیر ببندن الان یه وقت گرما زده بشه؟رفتم سمتش
رفتم تو حیاط عمارت که صدای گریه بچه اومد رفتم حیاط پشتی که دختر بچه با موهای طلایی و یه پوستی که انگار برفه ولی پر کبودی و زخم و جای سوزنه..شبیه کلارای من بود یعنی خودش بود! رفتم سمتش و بغلش کردم
-قوربون اون اشکات برم (گریه)
=م..مامان؟
سرشو بوس کردم که برگشت و بغلم کرد و با گریه گفت
=مامانییی (گریه)
-چرا آنقدر بدنت کبوده قوربونت بشم؟
از بغلم جدا شد و با صدایی که از توش درد میبارید گفت
=ت...تهیونگ...بهم آرامبخش میزنه همیشه... نمیخواد زیاد تحرک د..داشته باشم (گریه و لرز)
-تهیونگ عوضیییی(واقعا این فوش برای تهیونگ تو داستان کمه🤣)
=پس بابا جونگکوک و داداش؟؟
-تهیونگ اشغال منو دزدیده
=دلم برات تنگ شده بود مامان منو ببر
سرمو کردم تو موهاش و بو کشیدم اون فقط...فقط ۱۳ سالش بود
-فردا تولدته یادته؟
=نه (داد و جیغ)
تند تند لرزید که بغلش کردم تو بغلم فقط جیغ های خفه میکشید که بعد چند دقیقه آروم شد یعنی تهیونگ چیکارش کرده؟
-د..دخ..دخترم؟(گریه)
=هق (گریه شدید)من دلم برا بابایی و داداش تنگ شده بابای خوب من (گریه)
-مطمئن باش خدا کاری میکنه دوباره با هم باشیم( بغض)
=من با خدا قهرم اون منو دوست نداره (گریه)
-دوست داره دخترم...خدا همه بنده هاشو دوست داره ولی به وقتش تورو خوشحال میکنه
=وقتش کیه مامانی؟(گریه)
-نمیدونم فقط تحمل کن دختر قشنگم...مثل اون موقع ها با بابات میریم شهر بازی و کلی فیلم میبینیم....
=فیلم خاک بر سری؟(خنده همراه گریه)
-نه دیگه جوجه کوچولو
=م..ماشین تهیونگ
+من رفتم کلارا دختر قوی من
=خدافظ مامانی(گریه)
از بغلش جدا شدم و رفتم داخل عمارت
ویو تهیونگ
رسیدم به عمارت حوصلم نکشید اونجا مشر...وب بخورم واسه همون گرفتم تو عمارت صورتم هنوز خونی بود دیدم کلارا بیرون پیش گربه هست هوففف بادیگارد های ابله مگه نگفتم زنجیر ببندن الان یه وقت گرما زده بشه؟رفتم سمتش
- ۶.۹k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط