خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت

.
خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت
دیدم از بس ناز داری دل ز دفتر می بری

خواستم شعری بگویم عین چشم ناز تو
دیدم از مردم ، نگفته دین و باور می بری

خواستم جامی بنوشم،مست چشمانت شوم
لیک ترسیدم به مستی،دل تو بهتر می بری

خواستم تا ، گرم آغوش تو ، گرمایم دهد
دیدم ازبس داغتم، از کوره ام در می بری

خواستم جان را ، فدای مهربانی ات کنم
دیدم این نا قابل ست ؛ بی جامِ دیگر می بری

خواستم پا،پس کشم از بسکه میخواهم تو را
دیدمت در عشق پایی ؛ تا به آخر می بری



دیدگاه ها (۱)

یک شب ، دلی به مسلخ خونم کشید و #رفتدیوانه‌ای به دام جنونم ک...

حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید بود مردی ش...

بعضی ها را هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند....همش به آغوش...

خبر از آمدن خرداد استآسمان در گذر بیداد استابر ها چون اسب وح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط