اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت۷
هیچی نگفتم. فقط نگاش کردم.
تو اون تاریکی، نور زرد کوچیک صورتش رو یهجوری روشن کرده بود… چینوچروکهاش انگار نقشهی یه گذشتهی سنگین بودن.
اونم ساکت بود. یه جور سکوت که عجیباً راحت نبود، ولی انگار لازم بود.
بعد، یه آه کشید. سنگین. واقعی.
ــ بیشترشون وقتی میرن، چیزی از خودشون جا نمیذارن. ولی تو... نگاهت هنوز میجوشه.
نفس تو سینم حبس شد. یعنی چی میگفت؟
لبهاش یهذره تکون خوردن و آروم ادامه داد:
ــ من اون نگاه رو میشناسم، پسر. نگاه یه بچهای که بیشتر از چیزی که حقش بوده دیده... یه چیزی ازش گرفتن که دیگه برنمیگرده.
دستم ناخودآگاه مشت شد. ناخنم فرو رفت توی کف دستم.
اون نمیدونست چی ازم گرفتن. نمیدونست شب لعنتیای که خونهمون با دود پر شد، من داشتم یه ماشین کوچیک برای خواهرم میساختم. نمیدونست که صدای جیغ مادرم هنوز گاهی از تو خواب بیدارم میکنه.
ولی عجیب بود…
انگار میفهمید.
بیدلیل خندید. همون خندهای که بین واقعیت و دیوونگی گیر کرده بود.
بعد به گوشهی اتاق اشاره کرد. جایی که یه چیزی برق میزد.
ــ اون تختهی اسکیتو میبینی؟ چرخاش دیگه جیرجیر نمیکنن. روش بمونی، انگار داری رو باد میری. یه روز خودم باهاش از بین دو تا ربات گاردی در رفتم. کنارش چندتا قوطیه… اسپریه. رنگیه. مخصوص فرار، مخصوص خط گذاشتن، مخصوص گموگور کردن خودت.
برگشت سمتم.
ــ ولی اینا فقط اسباببازین اگه بلد نباشی چهجوری بازی کنی.
برای اولین بار بعد از اون شب لعنتی، حس کردم یه چیزی توی قلبم… نبض زد.
انگار هنوز یه راهی هست.
یه چیزی برای دویدن... یه چیزی برای ساختن.
پیرمرد خم شد و اسکیت برد رو سمتم هل داد.
ــ اسمت چیه، پسر؟
هیچی نگفتم. فقط نگاش کردم.
تو اون تاریکی، نور زرد کوچیک صورتش رو یهجوری روشن کرده بود… چینوچروکهاش انگار نقشهی یه گذشتهی سنگین بودن.
اونم ساکت بود. یه جور سکوت که عجیباً راحت نبود، ولی انگار لازم بود.
بعد، یه آه کشید. سنگین. واقعی.
ــ بیشترشون وقتی میرن، چیزی از خودشون جا نمیذارن. ولی تو... نگاهت هنوز میجوشه.
نفس تو سینم حبس شد. یعنی چی میگفت؟
لبهاش یهذره تکون خوردن و آروم ادامه داد:
ــ من اون نگاه رو میشناسم، پسر. نگاه یه بچهای که بیشتر از چیزی که حقش بوده دیده... یه چیزی ازش گرفتن که دیگه برنمیگرده.
دستم ناخودآگاه مشت شد. ناخنم فرو رفت توی کف دستم.
اون نمیدونست چی ازم گرفتن. نمیدونست شب لعنتیای که خونهمون با دود پر شد، من داشتم یه ماشین کوچیک برای خواهرم میساختم. نمیدونست که صدای جیغ مادرم هنوز گاهی از تو خواب بیدارم میکنه.
ولی عجیب بود…
انگار میفهمید.
بیدلیل خندید. همون خندهای که بین واقعیت و دیوونگی گیر کرده بود.
بعد به گوشهی اتاق اشاره کرد. جایی که یه چیزی برق میزد.
ــ اون تختهی اسکیتو میبینی؟ چرخاش دیگه جیرجیر نمیکنن. روش بمونی، انگار داری رو باد میری. یه روز خودم باهاش از بین دو تا ربات گاردی در رفتم. کنارش چندتا قوطیه… اسپریه. رنگیه. مخصوص فرار، مخصوص خط گذاشتن، مخصوص گموگور کردن خودت.
برگشت سمتم.
ــ ولی اینا فقط اسباببازین اگه بلد نباشی چهجوری بازی کنی.
برای اولین بار بعد از اون شب لعنتی، حس کردم یه چیزی توی قلبم… نبض زد.
انگار هنوز یه راهی هست.
یه چیزی برای دویدن... یه چیزی برای ساختن.
پیرمرد خم شد و اسکیت برد رو سمتم هل داد.
ــ اسمت چیه، پسر؟
- ۱.۱k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط