جلوی در ایستاده بود توان وارد شدن نداشت دوماهی براش مثل دو سال دو ...
•𝐏۲•
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
جلوی در ایستاده بود توان وارد شدن نداشت دوماهی براش مثل دو سال دو قرن گذشته بود حالا روبه رو شدن دوباره براش خیلی سخت بود نفس مجددی گرفت و بعد یکم حرف زدن توی دلش تقه ای به در زد
و وارد شد
"آه لوکاس گفتم نمیخوام با کسی حرف بز..."
حرف پسر خوش استایلی که با عینک های گردش و موهای بلند و بلوندش که قسمتی ازشون رو بسته بود باقی رو ازاد رها کرده و پشت میز بزرگش نشسته بود و توی دفترش چیزی رو طراحی میکرد قطع کرد و همینطور که دست هاش رو داخل جیب شلوارش میبرد لب زد
"ولی من امدم تا حرف بزنیم "
سر پسربزرگتر به سرعت سمتش چرخید چشمای خوشحالتش با تعجب از پشت اون عینک بهش خیره شده بود
...
قهوه جلوش دیگه بخاری از روش بلند نمیشد و نشونه این بود که خیلی وقت سرد شده
دفتر کار شیک ساده پسر به مکانی جنگ زده تبدیل شده بود پسر ظریفی که آروم هق میزد و میلرزید پسر دیگری که از دستش خون میریخت و به جایی نامعلوم با چشم هایی خشمگین خیره بود
"چرا بهم نگفتی؟"
این سوالی بود که الان نیم ساعت آروم از اون پسر میپرسید شاید هم مخاطبی نداشت و بی جواب میموند هرچند که جوابش رو فهمیده بود اما نمیدونست هنوز چرا میپرسه
"چرا با زندگیمون اینکارو کردی فلیکس ؟"
شونه هاش بار دیگه لرزیدن نگاهش رو از چهره جذاب پسر که شکسته و درمونده شده بودگرفت و به زمین داد
سرش گیج میرفت و این حجم از ناراحتی و استرس برای یک شب زیاد بود
"ترسیدم هیون ترسیدم زحماتت بخاطره من به باد..."
و بازم حرفش با داد اون پسر قطع شد
چشماش رو محکم بست که چند قطره اشک روی دستاش ریخت
"میذاشتی نابود بشه میذاشتی زحماتم زندگیم نابود بشه تا اینکه قلبمو و نابود کنی"
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
جلوی در ایستاده بود توان وارد شدن نداشت دوماهی براش مثل دو سال دو قرن گذشته بود حالا روبه رو شدن دوباره براش خیلی سخت بود نفس مجددی گرفت و بعد یکم حرف زدن توی دلش تقه ای به در زد
و وارد شد
"آه لوکاس گفتم نمیخوام با کسی حرف بز..."
حرف پسر خوش استایلی که با عینک های گردش و موهای بلند و بلوندش که قسمتی ازشون رو بسته بود باقی رو ازاد رها کرده و پشت میز بزرگش نشسته بود و توی دفترش چیزی رو طراحی میکرد قطع کرد و همینطور که دست هاش رو داخل جیب شلوارش میبرد لب زد
"ولی من امدم تا حرف بزنیم "
سر پسربزرگتر به سرعت سمتش چرخید چشمای خوشحالتش با تعجب از پشت اون عینک بهش خیره شده بود
...
قهوه جلوش دیگه بخاری از روش بلند نمیشد و نشونه این بود که خیلی وقت سرد شده
دفتر کار شیک ساده پسر به مکانی جنگ زده تبدیل شده بود پسر ظریفی که آروم هق میزد و میلرزید پسر دیگری که از دستش خون میریخت و به جایی نامعلوم با چشم هایی خشمگین خیره بود
"چرا بهم نگفتی؟"
این سوالی بود که الان نیم ساعت آروم از اون پسر میپرسید شاید هم مخاطبی نداشت و بی جواب میموند هرچند که جوابش رو فهمیده بود اما نمیدونست هنوز چرا میپرسه
"چرا با زندگیمون اینکارو کردی فلیکس ؟"
شونه هاش بار دیگه لرزیدن نگاهش رو از چهره جذاب پسر که شکسته و درمونده شده بودگرفت و به زمین داد
سرش گیج میرفت و این حجم از ناراحتی و استرس برای یک شب زیاد بود
"ترسیدم هیون ترسیدم زحماتت بخاطره من به باد..."
و بازم حرفش با داد اون پسر قطع شد
چشماش رو محکم بست که چند قطره اشک روی دستاش ریخت
"میذاشتی نابود بشه میذاشتی زحماتم زندگیم نابود بشه تا اینکه قلبمو و نابود کنی"
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
- ۸۲۶
- ۱۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط