«معشوق سابق» پارت پنجاه و هشت

~~~

صدای پچ‌ پچ از پشت سر، مثل وزش نسیمی مشکوک، شنیده می‌شد.
نکند...نکند...مینهو و جیسونگ بیدار شده باشند؟

نه... این لحظه، این تماس بی‌واژه، نباید شاهدی داشته باشد.
عشق، وقتی در تاریکی رخ می‌دهد، شبیه گناه نیست، شبیه راز است.

هیونجین، با آن نگاه گرسنه‌، لب‌هایم را نه تنها می‌بوسید، بلکه می‌بلعید.
انگار سال‌ها در تب این لمس سوخته بود و حالا، با دندان‌هایش، طعمه‌اش را به اسارت کشانیده بود.
نفس‌هایم مثل پرنده‌ای، در قفسه سینه‌ام تقلا می‌کردند، و هوا، چیزی بود که فقط از نگاه او عبور می‌کرد.

با دستانم که هنوز دور گردنش حلقه بودند، بی‌صدا التماس کردم بس کن...بلکه به این تماس خاتمه دهد.
اما او، مثل کسی وداع برایش سخت است، با ولع بیشتری به لب هایم هجوم برد.
لب‌هایم، سرخ و متورم، مثل گلبرگ‌هایی بودند که زیر باران بوسه پژمرده می‌شدند.

هیچ راه فراری نبود.
آرام پشت گردنش را نیشگون گرفتم، نه از خشم، بلکه از ترس فروپاشی بدنم.
اگر ادامه می‌داد، من هم مثل خاطره‌ای در آغوشش محو می‌شدم، یا در بهترین حالت روی یکی از همین تخت های بیمارستان، بیهوش می‌بودم.

او فهمید، نفسش بریده بود، درست مثل من، انگار دیو خفقان روی سینه هر دویمان نشسته بود.
با نگاهی که انگار از مرز رؤیا برگشته بود، لب‌هایش را با اکراه جدا کرد.
و من، هنوز نمی‌دانستم این لحظه را باید عشق بنامم، یا جنون.

به آرامی خم کمرم که حالت ۹۰ درجه به خود گرفته بود را راست کردم و بدون نگاه به پشت سرم، که جیسونگ و مینهو بیدارند یا نه، نشستم و به تکیه گاه صندلی، تکیهٔ عمیقی کردم.
گونه هایم مانند شکوفه های گیلاس سرخ و لب هایم متورم از باران بوسه های هیونجین یا به عبارتی رگبار بوسه هایش.
سینه ام از بی نفسی بالا و پایین می‌شد و در تلاش جبران اکسیژن از دست رفتهٔ این ده دقیقه بود.

احساس می‌کردم بعد از جدا شدن از لب های هیونجین، قسمتی از بدنم قطع شده، انگار به لمس لب هایش عادت داشتم.
گویی حقیقت بود، من به لمس لب های او عادت داشتم، هر روز و هر شب، در رویاهایم.

هیونجین نیز با نگاهی متزلزل و منفعل که حالا شعله هایش خاموش شده بود، به چشمانم خیره بود.
در جواب نگاهش که از هزاران کلام شلوغ تر بود، انحنای ریزی به لب هایم نشاندم، همان لبخند معروفی که در دانشگاه زبان زد تمامی همکلاسی هایم بود.
انگار با نگاهش حرف می‌زد، حرف هایی ساکت و از جنس سکوت، سکوتی که کلامش به روحم نفوذ می‌کرد.

ناخواسته از بین لبانم کلماتی رام شده عبور دادم، انگار سکوت پر سر و صدای نگاهش، مرا به گفتن این کلمات وا می‌داشت.

+دوستت...دارم.

~~~

_‌نــه چــان!...باشــه...باشـه...بیا...بیا باهم بریم تو رابطه!...ولی..ولی خواهش می‌کنم بلایی سر خودت نیــار!!

صدایش در ابهام و وحشت غرق بود.
انگار فقط کلمات را بدون تفکر قبلی صرفا برای نجات من، از بین لبانش عبور می‌داد.
در صدایش اطمینان نبود، اما دلگرمی بود.
این همان پسرک سرکش، متجهم و عبوس کارخانه بود؟ همانی که سرد خانه ها از رفتار سردش در ابهام مانده اند؟
شاید حال صرفا حرفی جهت نجاتم بزند و فردا تظاهر به فراموشی کند؟!
اما...اگر این حرف...حقیقت باشد...چرا که به خود مجال اندکی صبر و تحمل ندهم؟

+بریم...تو...تو را...رابطه؟!
_خـ...خب آره، ولی من...من زمان می‌خوام...باید با...با این موضوع کنار بیام...لطفا...لطفا تا اون موقع بلایی سر...سر خودت نیار، باشه...چانی؟!

او طلب صبر می‌کرد، تا بتواند با این حقیقت که قرار است مرا تحمل کند، کنار بیاید؟...انقدر برایش خاطره تلخی هستم؟!
اما...اما هر چقدر هم که زمان بخواهد، هر چقدر هم که باید به پای این مجال بنشینم...می ارزد.

+باشه...هر...هرجور که تو بخوای...حتی...حتی اگر این فقط...یه وعدهٔ نجاته...من...بازم بهش...تن میدم.

~~~

پارت جدید خدمتتوننن💕✨
قشنگام ببخشید بابت تاخیر، به خاطر مدرسه ها یه کوچولو پارت ها با تاخیر گذاشته میشه، و من بابتش عذر میخوام واقعا🥲🤍
و یه مورد دیگه اینکه، چرا لفت قشنگام؟؟؟...ممنون میشم با حمایتتون دلگرمم کنید تا بتونم زود به زود پارت بدم🤌❤️:)
توی اسلاید دوم، برای اینکه بتونید بهتر توی مخیله تون تصور کنید شرایط هیونلیکس رو گذاشتم، و شما با تخیلتون این تصویر رو با شرایط وصفی من وفق بدین فرشته ها🫂🤍
دیدگاه ها (۳۱)

«معشوق سابق» پارت پنجاه و نهم

«معشوق سابق» پارت شصت

«معشوق سابق» پارت پنجاه و هفت

«معشوق سابق» پارت پنجاه و شش

سه پارتی درخواستی

( گناهکار )۱۲۲ part لبخندی زد و لب هاشو مماس لب های همسرش ...

«معشوق سابق» پارت شصت و دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط