armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 5
بعد از آن گفت‌وگو،
بعد از آن پیشنهاد عجیب و کم‌صدا،
دنیا قرار نبود یک‌دفعه روشن شود.
نه…
اتفاقاً از آن شب به بعد،
همه‌چیز تاریک‌تر شد—
اما یک تاریکی متفاوت.
نه از آن‌هایی که آدم را می‌بلعند…
از آن‌هایی که آدم را می‌کِشند جلو.

من و او
حالا با یک اسم تازه حرف می‌زدیم.
اما عجیب این بود که
نه ذوق‌زده شده بودم
نه هیجان‌زده
نه حتی نگران.
چیزی وسط این‌ها بود…
یک حالت سنگین،
مثل قدم اول روی یخ نازک.

او هم همین‌طور بود.
نه پرحرف،
نه کم‌حرف،
نه عاشقانه‌نما.
فقط همان جنس صداقت خامی که از روز اول داشت.

و همین سکوت‌ها،
همین مکث‌ها،
همین فاصله‌های کوتاه بین پیام‌ها،
باعث می‌شد حس کنم داریم وارد یک فضای جدید می‌شویم.
نه روشن،
نه تاریک…
چیزی شبیه مرز میان دو آدم
که هیچ‌کدام نمی‌دانند قدم بعدی چیست.

آن شب،
وقتی حرف‌هایمان تمام شد،
گوشی را کنار گذاشتم
اما نتوانستم بخوابم.
فکر می‌کردم شاید باید خوشحال می‌بودم،
یا شاید باید می‌ترسیدم.
ولی فقط یک حس آرامِ ناآرام داشتم—
حسی شبیه نفس کشیدن کنار پنجره‌ای که نیمه‌باز است
و نمی‌دانی باد سرد خوشایند است
یا قرار است بیمارَت کند.

فردا صبح
پیامش را دیدم.
نه شیرین،
نه عجیب،
نه سنگین.
فقط:

«صبح بخیر… امیدوارم امروزت از دیشب کمتر خسته باشه.»

همین پیامِ ساده،
انگار یک چاقوی کند بود
که آرام، آهسته،
از میان خستگی‌هام عبور می‌کرد
بدون اینکه درد بگذارد
اما جای خودش را می‌گذاشت.

نوشتم:

«تو هم صبح بخیر… هنوز خستگیم هست.»

و بعد مکث کردم.
خیلی طولانی‌تر از لازم.
انگار می‌خواستم ببینم آیا او
متوجه چیزی می‌شود یا نه.

چند ثانیه بعد جواب داد:

«می‌فهمم… فقط عجله نکن.
هر شروعی وقت می‌بره تا شکل واقعی‌ش رو نشون بده.»

این جمله…
بیشتر از خودش،
بیشتر از آن پیشنهاد شب قبل،
مرا تکان داد.

چون او نگفت «همه‌چیز عالی می‌شه»،
نگفت «همه‌چیز خوبه»،
نگفت «همه‌چیز آسونه».

او گفت وقت می‌بره.
یعنی فهمیده بود حال من چطور است.
یعنی فهمیده بود این شروع،
قرار نیست سریع،
قرار نیست بی‌فکر،
قرار نیست سطحی باشد.

و این فهمیدن…
بیشتر از دوست داشتن،
بیشتر از ذوق،
بیشتر از هر توضیحی
آدم را می‌برد جلوتر.

روزهای بعد
نه دعوایی بود
نه ذوقی
نه هیاهویی.
فقط یک رابطه‌ی آرامِ عجیب،
که هر روز مثل دود
در میان انگشت‌ها شکل می‌گرفت و پخش می‌شد.

اما پشت این آرامی،
یک سایه بود.
سایه‌ای که اسمش را نمی‌دانستم
اما حسش می‌کردم.

سایه‌ای که آرام می‌گفت:

«این فقط اولشه…
و تو هنوز نمی‌دونی این مسیر قراره چطور تموم بشه.»
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 4بعد از آن پ...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما...Part 3چند روز از ا...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

چهار ۲ _ فریب دنیلسال های نوجوانی لیندا با لبخندهای دنیل شکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط