پارت

پارت⁷

ویو هانا
یاد روزی میدازه که مادرم.‌‌.مادرم.......میمیره
ولی نمیخوام خاطرات تلخ قدیم رو توضیح بدم وقتی که رسیدیم یه عمارت خیلی بزرگ دیدم با هم پیدا شدیم و وارد عمارت شدیم.
سرتا سر فقط پله بود،ازین بزرگی دهنم باز مونده بود،به سرعت نزدیک جیمین شدمو گفتم اتاق خواب کجاست من کمی خسته ام
-طبقه بالا دوتا اتاق هس یکی برای منه و یکی برای تو
هر کدومو که خواستی برای تو
+واقعا؟
-اره
+ممنونم پس من میرم
-برای ساعت هشت بیا پایین شام بخوریم
+باشه
به سرعت از پله ها به سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاق اول شدم
اتاقی به بزرگی خونه خودمون،بدون عوض کردن لباس روی تخت دراز کشیدمو کم کم خوابم برد .
وقتی بیدار شدم ساعت⁷:³⁰بود سریعا کیفمو باز کردم و یه لباس مناسب پوشیدم
و جلوی اینه صورتمو درست کردم و بعد به سمت پایین راه افتادم وقتی که پله ها تموم شد چیزی دیدم که به نظرم نمیومد
اصلا از جیمین بعید بود که اینکارو بکنه سر جام میخکوب شده بودمو نگاهش میکردم اون کارش واقعا...................

²کام
⁴لایک
تا پارت بعدی😉
دیدگاه ها (۲)

پارت⁸ویو هاناواقعا اون جیمین اون پسر،نباید اون کارو بکنه،منم...

پارت⁹+هانا -جیمین ÷ناشناس+الو÷عه پس تو همونی هست...

ادامه پارت⁶ابمیوه امو که برداشتم دیدم یه اسلحه داخل کیفه جیغ...

پارت⁶ویو هاناکل ماجرا رو براش توضیح دادم،تا فهمید یکم دلداری...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟗کتم رو از روی کاناپه برداشتم و از عمارت بیرون...

رمان جیمین

⁶ویو سوجینبه سمت در رفتم بعد از باز کردنش با جعبه مواجه شدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط