پارت دوم لبخند شب تاب
---
از خواب پریدم. نفسهام سنگین شده بودن و تمام بدنم خیس عرق بود. نور کمرنگ چراغ خواب هنوز روی دیوار میرقصید. صدای نفسهام توی اتاق خالی میپیچید. همون خواب لعنتی… دوباره اون چشمهای قرمز… اون صدا… اون نگاه…
بلند شدم، پاهام هنوز از ترس سست بودن. رفتم دستشویی، شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب یخ زدم به صورتم. نگاهم افتاد به آینه… دختری با چشمای پفکرده و پوست رنگپریده زل زده بود بهم. دختری که انگار دیگه چیزی ازش نمونده بود.
اسمم ا/ت بود. یه دانشجوی ۱۸ سالهی تنها. از بچگی پدر و مادرمو از دست داده بودم… کسی نبود پشتم باشه، کسی نبود بغلم کنه بگه «خوبه، تموم میشه». همیشه تنها بودم… توی خوابگاه، توی مدرسه، توی دانشگاه… همه اذیتم میکردن.
اون روز هم مثل همیشه، وقتی رسیدم به دانشگاه، سهتا از همکلاسیهای قلدرم سمتم اومدن. هنوز سلام نکرده بودن که یکیشون هلم داد به دیوار و گفت:
ـ "هی بچهیتیم! امروز چرا اینقدر آروم شدی؟ منتظری ما بیدارت کنیم؟"
مشتمو محکم فشار دادم ولی چیزی نگفتم. همیشه ساکت بودم، چون یاد گرفته بودم سکوت کمتر درد داره تا فریاد. اما باز هم زدن… با کیف… با مشت… با کلمههایی که از زخم واقعی هم عمیقتر بودن. دیگه همهجای تنم کبود بود، ولی عادت کرده بودم… این، زندگی من بود.
بعد از کلاسها، داشتم از محوطه بیرون میرفتم که صدایی آشنا، و این بار رسمی و خشک، صدایم زد:
ـ "ا/ت ! بیا دفترم کارت دارم."
خشکم زد. مدیر دانشگاه بود… مردی حدوداً چهلوچند ساله، خشک، خشن، و همیشه با نگاهی سنگین. هیچوقت باهام خوب نبود، ولی این بار لحنش فرق داشت. انگار چیزی توی صداش پنهان بود که دلم رو لرزوند.
با استرس، با پاهایی لرزون، وارد دفتر شدم و نشستم. نگاهم به کف زمین بود، مثل همیشه.
ـ "تو الان ۱۸ سالته، ا/ت ."
ـ "...بله آقا."
ـ "دیگه اجازه نداری توی خوابگاه بمونی. طبق قانون خوابگاه ما، بچههای بیسرپرست فقط تا ۱۸ سالگی میتونن اینجا باشن."
نفسم برید. صدام درنمیاومد. یعنی چی؟ یعنی من از فردا باید توی خیابون بخوابم؟
اما هنوز جملهش تموم نشده بود. ادامه داد:
ـ "برای همین، من تصمیم گرفتم ازدواجت رو انجام بدم. مرد خوبیه، مطمئن باش. مهربونه، وضعش خوبه. از فردا مراسم عقده."
قلبم ایستاد. پلک نزدم. نگاهم هنوز به میز چوبی زهواردررفتهش بود… ولی همهچی توی سرم داشت میچرخید.
ـ "چـ...چی؟!" صدام شکست. "نه... نه من نمیخوام! چرا باید با یه غریبه ازدواج کنم؟!"
بغضم رو خوردم ولی اشکام خودشون ریختن. مثل سیلی خسته، آروم و بیصدا.
ادامش داخل کامنت ها
شرطا ۱۰ کامنت ۱۵ لایک
از خواب پریدم. نفسهام سنگین شده بودن و تمام بدنم خیس عرق بود. نور کمرنگ چراغ خواب هنوز روی دیوار میرقصید. صدای نفسهام توی اتاق خالی میپیچید. همون خواب لعنتی… دوباره اون چشمهای قرمز… اون صدا… اون نگاه…
بلند شدم، پاهام هنوز از ترس سست بودن. رفتم دستشویی، شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب یخ زدم به صورتم. نگاهم افتاد به آینه… دختری با چشمای پفکرده و پوست رنگپریده زل زده بود بهم. دختری که انگار دیگه چیزی ازش نمونده بود.
اسمم ا/ت بود. یه دانشجوی ۱۸ سالهی تنها. از بچگی پدر و مادرمو از دست داده بودم… کسی نبود پشتم باشه، کسی نبود بغلم کنه بگه «خوبه، تموم میشه». همیشه تنها بودم… توی خوابگاه، توی مدرسه، توی دانشگاه… همه اذیتم میکردن.
اون روز هم مثل همیشه، وقتی رسیدم به دانشگاه، سهتا از همکلاسیهای قلدرم سمتم اومدن. هنوز سلام نکرده بودن که یکیشون هلم داد به دیوار و گفت:
ـ "هی بچهیتیم! امروز چرا اینقدر آروم شدی؟ منتظری ما بیدارت کنیم؟"
مشتمو محکم فشار دادم ولی چیزی نگفتم. همیشه ساکت بودم، چون یاد گرفته بودم سکوت کمتر درد داره تا فریاد. اما باز هم زدن… با کیف… با مشت… با کلمههایی که از زخم واقعی هم عمیقتر بودن. دیگه همهجای تنم کبود بود، ولی عادت کرده بودم… این، زندگی من بود.
بعد از کلاسها، داشتم از محوطه بیرون میرفتم که صدایی آشنا، و این بار رسمی و خشک، صدایم زد:
ـ "ا/ت ! بیا دفترم کارت دارم."
خشکم زد. مدیر دانشگاه بود… مردی حدوداً چهلوچند ساله، خشک، خشن، و همیشه با نگاهی سنگین. هیچوقت باهام خوب نبود، ولی این بار لحنش فرق داشت. انگار چیزی توی صداش پنهان بود که دلم رو لرزوند.
با استرس، با پاهایی لرزون، وارد دفتر شدم و نشستم. نگاهم به کف زمین بود، مثل همیشه.
ـ "تو الان ۱۸ سالته، ا/ت ."
ـ "...بله آقا."
ـ "دیگه اجازه نداری توی خوابگاه بمونی. طبق قانون خوابگاه ما، بچههای بیسرپرست فقط تا ۱۸ سالگی میتونن اینجا باشن."
نفسم برید. صدام درنمیاومد. یعنی چی؟ یعنی من از فردا باید توی خیابون بخوابم؟
اما هنوز جملهش تموم نشده بود. ادامه داد:
ـ "برای همین، من تصمیم گرفتم ازدواجت رو انجام بدم. مرد خوبیه، مطمئن باش. مهربونه، وضعش خوبه. از فردا مراسم عقده."
قلبم ایستاد. پلک نزدم. نگاهم هنوز به میز چوبی زهواردررفتهش بود… ولی همهچی توی سرم داشت میچرخید.
ـ "چـ...چی؟!" صدام شکست. "نه... نه من نمیخوام! چرا باید با یه غریبه ازدواج کنم؟!"
بغضم رو خوردم ولی اشکام خودشون ریختن. مثل سیلی خسته، آروم و بیصدا.
ادامش داخل کامنت ها
شرطا ۱۰ کامنت ۱۵ لایک
- ۱.۰k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط