عشق جاودان

عشق جاودان
پارت ۸۷
چویا: هیچی فقط میخواستم بیدارت کنم
دازای: آخه اینطوری؟
چویا: دلم میخواست یخورده کرم بریزم، ببقشید (بچگونه)
دازای: باشه ( با خنده)، حالت چطوره؟
چویا: دلم درد می‌کنه
دازای: مسکن آوردیم ؟
چویا: آخخ نه یادم رفت بردارم
دازای: باشه پس صبر کن میرم بگیرم
چویا: نمی‌خواد توهم وضعیت قطعا مثل منه ، استراحت کنم خوب میشه
دازای: نه میرم میگیرم درضمن من خیلی بهت از توام بدن تو خیلی ضعیفه.
سکوت کردم . دازای سریع لباس پوشید
دازای: چند دقیقه ای صبر کن سریع میام
چویا: باشه
دازای رفت و همونجا روی تخت دراز کشیدم. نگاهی به ساعت انداختم دوازده بود. شوکه شدم مثلا امروز اولین روز سفرمون هست و ما اینقدر خوابیدیم. تقریباً ربع ساعتی گذشت تا دازای بیاد
دازای: زیاد که منتظر نشدی؟
چویا: نه
دازای قرص رو با یه لیوان آب داد بهم
دازای: تو فعلا استراحت کن من میرم ناهار درست کنم
چویا: ولی منم می‌خوام کمکت کنم ، الان بهترم
دازای: باشه پس بیا امروز باهم ناهار درست کنیم
بلند شدم و لباس پوشیدم و بعدش رفتم پیش دازای . پیشبند بستم و شروع کردیم به آماده کردن مواد . دازای حواسش هی بهم بود و می‌گفت استراحت کنم خودش بقیه کارا رو می‌کنه ولی منم محل ندادم و در آخر غذا آماده شد.
دازای: اومم خوشمزه شد
چویا: آره
غذا رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت پلانتیاریوم ناگویا
دیدگاه ها (۷)

عشق جاودانپارت 88دازای: راستی چویاچویا: چیه؟دازای: ناگویا دو...

عشق جاودان پارت ۸۹ویو چویااَههه هنوز باید تا بیست سالگی صبر...

تولد کوکی مون مبارککککک❤✨🌙🌙🌙🌙✨

عشق جاودان پارت۸۶ویو دازای زدم کنار توقف گاه و به چویا نگاه ...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط