چندین بهار را تجربه کرده ام


چندین بهار را تجربه کرده ام .
آموختم که در زندگی خیاط خوبی باشم .
زندگی مثل همان لحاف چهل تکه ی خانه ی مادربزرگم است ، فقط رنگهایش و چیدمانش برای من تفاوت دارد .
آموختم که دنیا و عمرم فصل جمع کردن ندارد، باید تمام پارچه های نو و کهنه را از گنجه بیرون بریزم . خوب و بد ، بدرد بخور و بدرد نخور را سوا کنم.
آموختم غصه ها را با قیچی بچینم و جدا کنم ، دور بریزم .
آموختم می شود نداری ها را درز گرفت با کوک ریز با نخی همرنگ پارچه ، که در میان نقش گلریز پارچه محو شود و به چشمم نیاید چه برسد که به نداشته هایم فکر کنم.
آموختم خوشی های زندگی را هر چند کوچک بچینم و تکه های خوشبختی را به هم وصل کنم، با چرخ خیاطی مادر همه را به هم بدوزم تا وسعت آنها را کنار هم ببینم .
بشود پارچه ای نو با نقشی نو که فقط در خانه ی خودم پیدا می شود و در دکان هیچ بزاری مثل آن پیدا نشود.
من خیاط خوبی شده ام ، حالم را با داشته های کوچکم خوب خوب می کنم و آن چهل تکه خوشبختی را پهن می کنم روی جانم و حظ می برم از داشتتنش .
اگر دیدی با داشته ها و نداشته هایت آرامی ،
اگر دیدی زندگیت دور از هر تقلید ریز و درشتی هست ، بدان خیاط ماهری شده ای و چهل تکه خوشبختی جانت را گرم کرده .
(#ساناز_سلطانی)
دیدگاه ها (۲)

❤دیروز برای مادربزرگ یک جز قرآن خواندم .به خوابم آمد ، می خن...

من که در تنگ برای تو تماشا دارمبا چه رویی بنویسم غم دریا دار...

سخنی کز دلِ بی‌تاب بوَد پر داردنامه‌ی شوق چه حاجت به کبوتر د...

چقدر جهان می‌تواند زیبا باشد ؛ اگر در آن فقط هنر و لذت و عشق...

او پزشک نیست اما درد ها را ماهرانه تشخیص می دهداو نوازنده نی...

سلام!حال همه ما خوب استملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط