دلم برای چشمهایش لک زده بود دیگر طاقت دوریاش را نداش

دلم برای چشم‌هایش ‌لک زده بود، دیگر طاقت دوری‌اش‌ را نداشتم. اما
نمی‌خواستم دوباره غرورم را برایش له کنم، به اندازه‌ی کافی این‌کار را
انجام داده بودم. عادتش شده بود، اینکه من را بدون غرور ببیند. بهش ثابت
شده بود که او برایم از هرچیزی با ارزش‌تر است، حتی از خودم. دلم برای
آغوشش تنگ شده بود، ولی دیگر دلم نمی‌خواست به سمتش برگردم. صبح‌ها‌ دلم
را می‌شکست و شب‌ها بغلم می‌کرد. آرامش ‌آغوشش برایم کافی نبود، باید به
من اطمینان می‌داد که فقط من در زندگی‌اش‌ هستم. باید به من اطمینان
می‌داد که در نبودنم، نمی‌رود و کسی جایم را پر نمی‌کند. اجازه دادم عشقش
در خونم جریان پیدا کند. و حالا می‌دانم پاک‌سازی خون از چیزی که با تموم
وجودت دوستش داری چقدر سخت است...
دیدگاه ها (۴)

گرچه مولانا نبودم شمسِ تبریزم شدیآمدی چشم و چراغ باغِ پائیزم...

آمدی جان را بگیری منتها جانم شدی توکفر چشمت را که دیدم دین و...

ماشین بنز خیلی دوست دارم،اما هیچوقت پولش را نداشتم.حیوانات خ...

اسمت لا به لای سطرهای قصه‌امجای خوش کرده استو چشمانتبین دلتن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط