p
p.۳
نور عصر از پنجرهی بیمارستان میتابید. اتاق پر از نور نرم و طلایی بود.
جیمین گیتار آکوستیکشو آورد، همون که اولین بار باهاش براش آهنگ خونده بود. نشست کنار تخت.
ا.ت سرشو به دیوار تکیه داده بود، چشمهاش بسته، انگار میخواست لحظهلحظهی صدا رو توی روحش حفظ کنه.
جیمین با صدای آروم شروع کرد
ا.ت چشماشو باز کرد.
آروم و بیصدا شروع کرد همراهی.
صداش لرزون بود ولی دلگرم، انگار داشت قطعههای گمشدهی یه پازل رو پیدا میکرد.
تا آخر آهنگ...
وقتی سکوت افتاد، گیتار کنار رفت.
ا.ت توی چشمهای جیمین نگاه کرد.
یه مکث طولانی.
بعد نفس عمیقی کشید، انگار یه بار سنگین از روش برداشته بودن.
با صدای آهسته ولی مطمئن گفت:
– یادم اومد...
همه چی.
، قهوهی تلخی که دوست داشتی، حتی بوسهای که شب بارونی رو پیشونیم زدی...
اشک از چشمهای جیمین سرازیر شد.
– جدی میگی؟ همهش؟
ا.ت لبخند زد.
– آره. همهش.
و یه چیز دیگه...
جلو اومد، پیشونیشو به پیشونی جیمین چسبوند.
– یادم اومد که چقدر عاشقت بودم.
و جیمین توی همون لحظه فهمید: تمام صبر کردنهاش، زمزمههاش، گلها، آهنگا... همهش ارزششو داشت.
پایان.
نور عصر از پنجرهی بیمارستان میتابید. اتاق پر از نور نرم و طلایی بود.
جیمین گیتار آکوستیکشو آورد، همون که اولین بار باهاش براش آهنگ خونده بود. نشست کنار تخت.
ا.ت سرشو به دیوار تکیه داده بود، چشمهاش بسته، انگار میخواست لحظهلحظهی صدا رو توی روحش حفظ کنه.
جیمین با صدای آروم شروع کرد
ا.ت چشماشو باز کرد.
آروم و بیصدا شروع کرد همراهی.
صداش لرزون بود ولی دلگرم، انگار داشت قطعههای گمشدهی یه پازل رو پیدا میکرد.
تا آخر آهنگ...
وقتی سکوت افتاد، گیتار کنار رفت.
ا.ت توی چشمهای جیمین نگاه کرد.
یه مکث طولانی.
بعد نفس عمیقی کشید، انگار یه بار سنگین از روش برداشته بودن.
با صدای آهسته ولی مطمئن گفت:
– یادم اومد...
همه چی.
، قهوهی تلخی که دوست داشتی، حتی بوسهای که شب بارونی رو پیشونیم زدی...
اشک از چشمهای جیمین سرازیر شد.
– جدی میگی؟ همهش؟
ا.ت لبخند زد.
– آره. همهش.
و یه چیز دیگه...
جلو اومد، پیشونیشو به پیشونی جیمین چسبوند.
– یادم اومد که چقدر عاشقت بودم.
و جیمین توی همون لحظه فهمید: تمام صبر کردنهاش، زمزمههاش، گلها، آهنگا... همهش ارزششو داشت.
پایان.
- ۲۸.۴k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط