Part
Part ⁶²
ا.ت ویو:
متوجه نگاه خیره ام بهش شدم و سرم رو سمت دیگه ای گرفتم و اروم گفتم
ا.ت:باشه
تهیونگ دستمو باز کشید که کاملا بهش نزدیک شدم..کمی خم شد..سرش رو درست کنار گوشم بود و گرمی نفسش باعث میشد بدنم مور مور بشه..باصدایی زمزمه وار دم گوشم گفت
تهیونگ:از این به بعد دیگه انا نیستش..فقط خودت تنهایی
سرم رو سمتش چرخوندم و نیم رخش رو که کنارم بود نگاه کردم
ا.ت:کجا رفته..
تهیونگ بدون اینکه سرش رو بچرخونه چشماشو سمتم چرخوند گفت
تهیونگ:لازم نیست بدونی
تهیونگ بعد از اون حرف یه نفس بیرون داد که از بقیه نفس هاش گرم تر و محکم تر بود..اروم صاف ایستاد و نگاهم کرد..این دفعه فرق میکرد با نگاهش هول کردم..سریع تعظیم کردم و رفتم توی اتاقم..از پله ها که بالا میرفتم برای لحظهای نگاه تهیونگ کردم که دیدم داره نگاهم میکنه..بادیدنش انگار داشت لبخند میزد اما چون داشتم دور میشدم نمیتونستم به یقین بگم که داشت لبخند میزد..در اتاق رو باز کردم و خودمو پرت کردم توش..سریع سمت پنجره رفتم و بازش کردم..نیاز شدیدی به هوا داشتم..با ورود هوا به ریه هام نفسی عمیق کشیدم و چشمامو بستم..حالم عجیب بود..ترکیبی از استرس دلشوره هیجان خجالت درونم باهم ترکیب شده بودن و یه حس نا ارومی رو بهم میدادن..نفسی دیگه کشیدم..چرخیدم و پشتمو تکیه دادم به لبه پنجره و اروم سُر خوردم و نشستم روی زمین..سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم و چشمامو به سقف دوختم..همه چی عجیب بود..توی این مسیر گمراه شده بودم..چشمامو بستم..از هجوم تمام این فکرها،سرم به درد اومد..از این همه احساس متفاوت در یکجا قلبم تند و بدنم سست شده بود..نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یا چه اتفاقی قراره بیوفته..گیج و سردرگم بودم..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم..اهی کشیدم و از جام بلند شدم و به سمت حمام رفتم..بعد از دراوردن لباس هام دوش اب رو باز کردم و زیرش قرار گرفتم..اب گرم بیشتر بدنم رو سست میکرد..تمام افکار توی سرم به مرور محو میشدن و صدای اب جایگزینشون میشد..شاید بهترین کار برای خاموش کردن صدای ذهن کمی ارامش باشه..دستی توی موهای خیسم کشیدم که تا گودی کمرم میرسیدن..
بعد از اتمام دوش گرفتن از حمام بیرون اومدم و پشت میز ارایشم نشستم..موهامو اروم اروم خشک میکردم چون دلم نمیخواست با تموم شدن کارم دوباره صدای مغزم روشن بشه..لباسی مناسب پوشیدم و روی تخت نشستم...
اخر شب بود و توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و به مانیا پیام میدادم..بعد از کلی پیام دادن خدافظی کردیم و گوشی رو کنار گذاشتم
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
متوجه نگاه خیره ام بهش شدم و سرم رو سمت دیگه ای گرفتم و اروم گفتم
ا.ت:باشه
تهیونگ دستمو باز کشید که کاملا بهش نزدیک شدم..کمی خم شد..سرش رو درست کنار گوشم بود و گرمی نفسش باعث میشد بدنم مور مور بشه..باصدایی زمزمه وار دم گوشم گفت
تهیونگ:از این به بعد دیگه انا نیستش..فقط خودت تنهایی
سرم رو سمتش چرخوندم و نیم رخش رو که کنارم بود نگاه کردم
ا.ت:کجا رفته..
تهیونگ بدون اینکه سرش رو بچرخونه چشماشو سمتم چرخوند گفت
تهیونگ:لازم نیست بدونی
تهیونگ بعد از اون حرف یه نفس بیرون داد که از بقیه نفس هاش گرم تر و محکم تر بود..اروم صاف ایستاد و نگاهم کرد..این دفعه فرق میکرد با نگاهش هول کردم..سریع تعظیم کردم و رفتم توی اتاقم..از پله ها که بالا میرفتم برای لحظهای نگاه تهیونگ کردم که دیدم داره نگاهم میکنه..بادیدنش انگار داشت لبخند میزد اما چون داشتم دور میشدم نمیتونستم به یقین بگم که داشت لبخند میزد..در اتاق رو باز کردم و خودمو پرت کردم توش..سریع سمت پنجره رفتم و بازش کردم..نیاز شدیدی به هوا داشتم..با ورود هوا به ریه هام نفسی عمیق کشیدم و چشمامو بستم..حالم عجیب بود..ترکیبی از استرس دلشوره هیجان خجالت درونم باهم ترکیب شده بودن و یه حس نا ارومی رو بهم میدادن..نفسی دیگه کشیدم..چرخیدم و پشتمو تکیه دادم به لبه پنجره و اروم سُر خوردم و نشستم روی زمین..سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم و چشمامو به سقف دوختم..همه چی عجیب بود..توی این مسیر گمراه شده بودم..چشمامو بستم..از هجوم تمام این فکرها،سرم به درد اومد..از این همه احساس متفاوت در یکجا قلبم تند و بدنم سست شده بود..نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یا چه اتفاقی قراره بیوفته..گیج و سردرگم بودم..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم..اهی کشیدم و از جام بلند شدم و به سمت حمام رفتم..بعد از دراوردن لباس هام دوش اب رو باز کردم و زیرش قرار گرفتم..اب گرم بیشتر بدنم رو سست میکرد..تمام افکار توی سرم به مرور محو میشدن و صدای اب جایگزینشون میشد..شاید بهترین کار برای خاموش کردن صدای ذهن کمی ارامش باشه..دستی توی موهای خیسم کشیدم که تا گودی کمرم میرسیدن..
بعد از اتمام دوش گرفتن از حمام بیرون اومدم و پشت میز ارایشم نشستم..موهامو اروم اروم خشک میکردم چون دلم نمیخواست با تموم شدن کارم دوباره صدای مغزم روشن بشه..لباسی مناسب پوشیدم و روی تخت نشستم...
اخر شب بود و توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و به مانیا پیام میدادم..بعد از کلی پیام دادن خدافظی کردیم و گوشی رو کنار گذاشتم
ادامه دارد🍷
- ۷.۷k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط