خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت244
#جلد_دوم





#آیلین

موهای مونس و شونه کردم صورتشو بوسیدم و گفتم
تا من برمیگردم خاله مینا رو اذیت نکنیا میدونی که خودش یه بچه کوچیک داره سرش شلوغه زیاد دوروبرش نباش بذار استراحت کنه.

چشم گفت من از کنارش بلند شدم نگاهی توی آینه کوچیکه توی اتاق به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم سه ماه می گذشت و من از اهورا بی خبر بودم تنها خبری که ازش داشتم بی تابی هاش و دنبالم گشتناش بود که راهیل بهم گزارشش رو میداد

راهیل هرروز بهم می گفت باید کاری کنم باید برگردم باید بهش فرصت بدم
اما من چیزی که به چشم دیده بودم و باور کرده بودم چون نمی تونست دروغ باشه واقعیت بود اهورا وقتی که من مثل چشمام بهش اطمینان داشتم بهم خیانت کرده بود

اون مگه با همون زن به من خیانت نکرده بود پس الان باید کنارش خوشبخت باشه من ازش گذشته بودم دروغ چرا عاشقش بودم اما ازش گذاشته بودم دیگه برام سخت بود اینکه بخوام یک بار دیگه به اون ادم اعتماد کنم و فرصت بدم تا بخواد برام توضیح بده چون اون موقع ممکن بود بفهمه کجامو دوباره دربدر و آواره بشم...

اینجا به لطف مینا یک سرپناه داشتم و یه کار درست و حسابی که خودش برام جور کرده بود برای منی که عاشق بچه ها بودم کار کردن توی بهزیستی کنار بچه های بی سرپرست عالی بود اونم به لطف مینا بدون هیچ مدرکی که از من بخوان...
با خداحافظی از مینا از خونه بیرون رفتم دیگه این جاها رو خوب بلد شده بودم یک ماهی می شد که سر کار می رفتم و این باعث می شد کمی از فکر و خیال بیام بیرون.

تنها چیزی که این وسط باعث نگرانیم بود بد شدن حالم بود
یه مریضی لاعلاج گرفته بودم انگار دو ماهی می شد چیزی نمی تونستم بخورم و معدم هر چیزی که می‌خوردم و پس میزد دکتر رفته بودم اون برام آزمایش نوشته بود بهم گفته بود احتمال داره باردار باشم


🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت245#جلد_دوم اما وقتی از حالمو مشکلاتی ک...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت246#جلد_دوم بالاخره وقتی وارد مطب دکتر ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت243#جلد_دوم توی این مدت با شاهین دوستای...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت242#جلد_دوم شاهینی میگفت باید سرپا بشم ...

فراتر از مدرسه

حدس بزنید دیروز چیشد ما دیروز از ۸تا ۴ ازدو داشتیم... رفتیم...

وقتی درو باز کرد باورم نمیشد من کل کره رو دنبال این گشتم ولی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط