الان اونجایی از قصهست که فروغ میگه

*/الان اونجایی از قصه‌ست که فروغ میگه:

نمی‌دانم چه بنویسم.
شاید اگر تو اینجا بودی اشک‌هایی را که حالا توی چشم‌هایم با زحمت نگه می‌دارم را روی دست‌هایت می‌ریختم.
:))))دقیقا همون جاممم
دیدگاه ها (۰)

«نمی‌دانم چرا در چنین لحظه‌هاییاز زندگی‌ام که بهترین احساس ر...

*/حوصله کن ری‌را،خواهیم رفتاما خاطرت باشدهمیشه این تویی که م...

[شالْ آن‌ شالِ سْرخ توُموجْ، موجِ مویِ تونَرم‌ترین حادثه، چه...

آن نشنیدید که در شیروانبود یکی زاهد روشن روانزنده‌دلی، عالم ...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

🍁🧡#پاییز‌بهاریست‌ک‌عاشق‌شده‌است🧡🍁خودت هم خوب میدانی چه #دشوا...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط