در شهر شلوغ و سرد بیرحمی مردی میانسال به نام نوید ز
در شهر شلوغ و سرد "بیرحمی"، مردی میانسال به نام "نوید" زندگی میکرد. نوید در کارخانهای کوچک کار میکرد و زندگی ساده و تکرارشوندهای داشت. چیزی که او را از دیگران متمایز میکرد، قلب بزرگ و مهربانش بود در میان انبوهی از قلبهای سرد.
یک روز زمستانی، وقتی نوید از سر کار به خانه برمیگشت، پیرزنی را دید که در کنار خیابان، از سرما میلرزید و دستهای گرهکردهاش را به هم میمالید. بدون لحظهای درنگ، کتش را درآورد و بر دوش زن انداخت.
"ببخشید مادر، آیا میتوانم کمکتان کنم؟" پرسید با چشمانی گرم.
پیرزن با تعجب نگاهش کرد. مدتها بود کسی با او چنین مهربانانه صحبت نکرده بود. "هیچ کس نیستم و هیچ چیز ندارم," گفت با صدایی لرزان.
نوید او را به خانه کوچکش برد، سوپ گرمی برایش پخت و گوشهای از خانه را به او اختصاص داد. همسایهها وقتی فهمیدند، شانه بالا انداختند و گفتند: "باز هم نوید دارد غریبهها را به خانه میآورد."
اما نوید توجهی نکرد. روزها گذشت و پیرزن که خود را "فاطره" معرفی کرد، کمکم حال بهتری پیدا کرد. یک شب، mientras کنار بخاری نشسته بودند، فاطره گفت: "میدانی نوید، مهربانی تو مانند بذری است که در زمین خشک کاشتهای. روزی میوههایش را خواهی دید."
نوید فقط لبخند زد. او انتظار پاداشی نداشت.
یک ماه بعد، فاطره از نوید خواست که او را به محلهای قدیمی در حاشیه شهر ببرد. وقتی به آنجا رسیدند، فاطره به خانهای قدیمی اشاره کرد که تقریباً مخروبه به نظر میرسید. "این خانه پدری من است," گفت. "سالهاست کسی در آن زندگی نکرده."
آن دو با هم خانه را تمیز کردند و تعمیرات کوچکی روی آن انجام دادند. فاطره سپس از نوید خواست که کمد قدیمی اتاق خواب اصلی را باز کند. در کمد، جعبهای چوبی پر از دستنوشتهها و طرحهای قدیمی بود.
"پدرم معلم بود," گفت فاطره. "او همیشه میگفت دانش تنها دارایی است که با بخشیدن زیاد میشود."
نوید شروع به مطالعه آن نوشتهها کرد. آنها پر از داستانها و خاطرات آموزنده از گذشته بودند. به پیشنهاد فاطره، نوید آن داستانها را در کتابچهای جمعآوری کرد و در کتابخانه کوچک محل گذاشت.
کمکم، مردم شهر جذب این داستانها شدند. داستانهایی درباره مهربانی، گذشت و انسانیت. کودکان برای شنیدن این داستانها به کتابخانه میآمدند و بزرگترها در موردشان صحبت میکردند.
یک روز، گروهی از کودکان به خانه نوید آمدند و گفتند: "آقای نوید، میشود برایمان داستان مهربانی بگویی؟"
نوید و فاطره با خوشحالی پذیرفتند. آنها در حیاط خانه کوچک نوید، حلقهای تشکیل دادند و داستانهای مهربانی را برای کودکان تعریف کردند.
این جلسات کمکم بزرگتر شد. بزرگسالان هم به جمع آنها پیوستند. مردم شروع به کمک به یکدیگر کردند. کسی که نانوا بود، به نیازمندان نان میداد. کسی که خیاط بود، لباس میدوخت. دکتر محل، به رایگان بیماران نیازمند را معاینه میکرد.
شهر "بیرحمی" کمکم در حال تغییر بود. مهربانی مانند ویروسی خوب در حال گسترش بود.
یک سال پس از آن روز سرد زمستانی، فاطره در آرامش درگذشت. اما میراث او زنده ماند. نوید و دیگران خانه قدیمی فاطره را به "خانه مهربانی" تبدیل کردند؛ جایی که مردم میتوانستند به هم کمک کنند، مهارت بیاموزند و داستانهای مهربانی بشنوند.
نوید یک روز در حالی که به کودکان داستان میگفت، نگاهی به جمعیت انداخت و فهمید که مهربانی تنها یک احساس نیست؛ یک انتخاب است. انتخابی که هر کس میتواند هر روز انجام دهد.
و اینگونه بود که شهر "بیرحمی" به شهر "مهربانی" تغییر نام داد. نه به فرمان حکومت، که به خواست مردمش. و همه این دگرگونی، با یک عمل مهربانی کوچک آغاز شده بود؛ بخشیدن یک کت در روزی سرد.
#داستان
یک روز زمستانی، وقتی نوید از سر کار به خانه برمیگشت، پیرزنی را دید که در کنار خیابان، از سرما میلرزید و دستهای گرهکردهاش را به هم میمالید. بدون لحظهای درنگ، کتش را درآورد و بر دوش زن انداخت.
"ببخشید مادر، آیا میتوانم کمکتان کنم؟" پرسید با چشمانی گرم.
پیرزن با تعجب نگاهش کرد. مدتها بود کسی با او چنین مهربانانه صحبت نکرده بود. "هیچ کس نیستم و هیچ چیز ندارم," گفت با صدایی لرزان.
نوید او را به خانه کوچکش برد، سوپ گرمی برایش پخت و گوشهای از خانه را به او اختصاص داد. همسایهها وقتی فهمیدند، شانه بالا انداختند و گفتند: "باز هم نوید دارد غریبهها را به خانه میآورد."
اما نوید توجهی نکرد. روزها گذشت و پیرزن که خود را "فاطره" معرفی کرد، کمکم حال بهتری پیدا کرد. یک شب، mientras کنار بخاری نشسته بودند، فاطره گفت: "میدانی نوید، مهربانی تو مانند بذری است که در زمین خشک کاشتهای. روزی میوههایش را خواهی دید."
نوید فقط لبخند زد. او انتظار پاداشی نداشت.
یک ماه بعد، فاطره از نوید خواست که او را به محلهای قدیمی در حاشیه شهر ببرد. وقتی به آنجا رسیدند، فاطره به خانهای قدیمی اشاره کرد که تقریباً مخروبه به نظر میرسید. "این خانه پدری من است," گفت. "سالهاست کسی در آن زندگی نکرده."
آن دو با هم خانه را تمیز کردند و تعمیرات کوچکی روی آن انجام دادند. فاطره سپس از نوید خواست که کمد قدیمی اتاق خواب اصلی را باز کند. در کمد، جعبهای چوبی پر از دستنوشتهها و طرحهای قدیمی بود.
"پدرم معلم بود," گفت فاطره. "او همیشه میگفت دانش تنها دارایی است که با بخشیدن زیاد میشود."
نوید شروع به مطالعه آن نوشتهها کرد. آنها پر از داستانها و خاطرات آموزنده از گذشته بودند. به پیشنهاد فاطره، نوید آن داستانها را در کتابچهای جمعآوری کرد و در کتابخانه کوچک محل گذاشت.
کمکم، مردم شهر جذب این داستانها شدند. داستانهایی درباره مهربانی، گذشت و انسانیت. کودکان برای شنیدن این داستانها به کتابخانه میآمدند و بزرگترها در موردشان صحبت میکردند.
یک روز، گروهی از کودکان به خانه نوید آمدند و گفتند: "آقای نوید، میشود برایمان داستان مهربانی بگویی؟"
نوید و فاطره با خوشحالی پذیرفتند. آنها در حیاط خانه کوچک نوید، حلقهای تشکیل دادند و داستانهای مهربانی را برای کودکان تعریف کردند.
این جلسات کمکم بزرگتر شد. بزرگسالان هم به جمع آنها پیوستند. مردم شروع به کمک به یکدیگر کردند. کسی که نانوا بود، به نیازمندان نان میداد. کسی که خیاط بود، لباس میدوخت. دکتر محل، به رایگان بیماران نیازمند را معاینه میکرد.
شهر "بیرحمی" کمکم در حال تغییر بود. مهربانی مانند ویروسی خوب در حال گسترش بود.
یک سال پس از آن روز سرد زمستانی، فاطره در آرامش درگذشت. اما میراث او زنده ماند. نوید و دیگران خانه قدیمی فاطره را به "خانه مهربانی" تبدیل کردند؛ جایی که مردم میتوانستند به هم کمک کنند، مهارت بیاموزند و داستانهای مهربانی بشنوند.
نوید یک روز در حالی که به کودکان داستان میگفت، نگاهی به جمعیت انداخت و فهمید که مهربانی تنها یک احساس نیست؛ یک انتخاب است. انتخابی که هر کس میتواند هر روز انجام دهد.
و اینگونه بود که شهر "بیرحمی" به شهر "مهربانی" تغییر نام داد. نه به فرمان حکومت، که به خواست مردمش. و همه این دگرگونی، با یک عمل مهربانی کوچک آغاز شده بود؛ بخشیدن یک کت در روزی سرد.
#داستان
- ۲.۹k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط