رمانِ عشق و تنفر

#عشق_و_تنفر
#Part۲

ولی با کسی که داشت میومد سمتم متوقف شدم.
_رئیس؟
روی صندلی کنارم نشست.
بوی الـ.کل میداد.
_حالتون خوب نیست؟
شیطونه میگفت همینجا ولش کنم برم ولی از بس قلب مهربونی داشتم این کارو نکردم.
_الان کسی رو خبر میکنم

دستم گرفته شد که باعث شد چندشم بشه.
_اقای سهرابِ‌احمدی لطفا بهم دست نزنید.
اخمی کرد با حالتی خمـ.ار گفت:
+کجا میرییی
_یکیو بیارم کمکتون کنه برین استراحت کنید.
+نمیخواااممم
کلافه پوفی کشیدم و دستمو آزاد کردم و سعی کردم به خودش بیاد،

این آدم سرد و مغرور اینجا نشسته بود با کارمندش حرف میزد.

با فکری که به سرم زد نیشخند شیطونی زدم.
گوشیمو از جیبم دراوردم و گذاشتم روی فیلم.
سیلی بهش زدم که اخمی کرد و با حالت بچگونه ای گفت:
+چرا بهم سیلی میزنییی
خنده ای کردم و گفتم:

_ازبس کارمنداتو اذیت میکنی

+من؟؟من اذیت نمیکنم

_پس عمه من بودارمندارو با اتوبوس فرستاد و خودش با ماشین شخصی و مدل بالاش رفت؟

مثل بچه های لجباز نه ای گفت.
فیلمو قطع کردم
اقای سهراب ببینم دیگه میتونی مغرور باشی
رفتم هتل و منشیش اقای بهراد رو اوردم ببرش
-ممنون ببخشید خانم دلوین

لبخندی زدم و سری تکون دادم و وارد اتاق خودم شدم.
چه عاتویی ازش گرفتما
با همین فکرا خوابیدم....

کپی،اصکی،ممنوعه!
دیدگاه ها (۰)

رمان دلبر وحشی

رمانِ عشق و تنفر

رمانِ عشق و تنفر

خبر!!!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط