جغرافیا را دوست ندارم

‍ جغرافیا را دوست ندارم
جز یادآوری مرزها و فاصله ها هنر دیگری ندارد
اما تا دلت بخواهد عاشق تاریخم...
آنقدر دلنشین یادآور میشود هر واقعه و اتفاقی را که تا عمر داری فراموشش نمیکنی و هر زمان شباهتی ببینی،اتفاق به پررنگی روز اول تداعی میشود برایت...حالا کاری ندارم که لبخند مینشاند بر لبانم این تداعی خاطره یا بغضی سرسخت را مهمان ناخوانده گلویم میکند...اصل این است که ابتدا و‌ انتهای این تکرار مکرارت،تویی...
چشمانت...نگاه روز اولت...مهربانی‌هایت...
ماندگاری تا ابد...
و این تاریخ است که ماندگارت میکند...هر روز،هر ساعت...یادآوری یک اتفاق خاص...
مثلا یادم نمیرود کِی دلم لرزید از بودنت و در کدام لحظه کدام جمله‌ات به جانم نشست...
میبینی تاریخ چقدر غم‌انگیز خوب است...؟
اما جغرافیا که این روزها شده مانع عاشقیم،تنها لطفش را در حقم روزی کرد که عاشقت شدم...
من و تو بودیم و یک جغرافیای مشترک؛
یک میز کوچک چوبی...کنج یک کافه‌ی آرام...

#نیکتا_اعتمادی
دیدگاه ها (۰)

در آستانه‌ی سال نو و حول حالنای میلادی هستیم. مثل سال‌های قب...

به او مشتاق بودم، قبل از این که بمیرم. به او مشتاق بودم، مثل...

دنیا به مردهایی نیاز دارد که زن‌ها را بفهمند و درک کنند که ا...

فهمیدم بسیاری از حرف‌ها را دیگر هرگز با کسی به نجوا نخواهم‌ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط