اهی متن هایی میخونم که حالم رو بهم میریزهمتن هایی که بدو

اهی متن هایی میخونم که حالم رو بهم میریزه،متن هایی که بدون شک بعدش از خودم میپرسم ثمین تو کجای قصه ایستادی؟!
و مثل که نه!بعنوان نماینده ای از آدم های خنگ خودم را میزنم به آن راه و این راه و میشوم گورخری که جز خیره شدن و دهان جنباندن و لگد زدن از پشت چیزی بلد نیست،در حالی که اگر سر جایم میماندم نه گور خر میشدم نه بی جواب میماندم..
نشسته ام دم در خانه ای ک برای خودم نیست،همه ی مایحتاج زندگی ام را در کوله ی کوهنوردی دوران دانشجویی جای دادم و منتظرم تا کسی بیاد و ان را از روی دوشم بردارد،کسی که با من هم قدم شود و حداقل نصفه ی راه کوله دستش باشد..اما!
اما متاسفانه ما آدم ها فقط بلدیم برای خودمان نسخه بپیچیم و نوبت دیگران که میشود حتی اگر مدرک فوق تخصص در فلان طب را هم داشته باشیم باز کنار مینشینیم،بی تفاوت نگاه میکنیم،و شکممان به ذوق می آید که قرار است به زودی با حلوای او دلی از عزا در بیاورد!
آدم های همیشه مدعی که فقط بلدند خوب حرف بزنند و وقت عمل بدون پوشیدن دستکش و لباس و کلاه سبز رنگ مخصوص جراحی،می آیند و جراحتی به تن و روح و زندگیمان می زنند که هیچ پزشک حاذقی جرات نمیکند این نیشتر را بخیه بزند..و بعد همین آدم ها در جلد یک انسان فرهیخته و کاملا ققنوس وار به زندگیشان ادامه میدهند!
اوج استیصال اینجاست که من در همین لحظه،فقط گورخری هستم با خط های سپید روی بدنی سپید..پس این آدم ها فقط چشمانی میبینند که بنظرشان کمی آشناست،کمی معصوم است،کمی غم دارد!و کمی بیشتر حماقت ... همین
دیدگاه ها (۱)

ببخش گاو جاندست بندازی در گلویت و هر چه از گذشته در وجودت ما...

سپید بانومیدانم آن همه ناز و کرشمه را از چه کسی به ارث برده ...

رایت اتفاق افتاده تا بحال آنقدر دوستش داشته باشی که از روبرو...

یکروز دیدی یکباره دست و پایت را بستند و مثل زبان بسته ها،گوس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط