فرار من

۹۴






یوری..... چی رو ؟




کتی جون.... این چه عاشقت نیست ؟





یوری.... اگر عاشقم بود میومد میگفت





کتی جون..... خوب مغروره جنگکوک






یوری.... اگر کسی عاشق باشه بخاطر عشقش از غرورش میگذره





کتی جون.... خوب این هم درسته





یوری.... واین که شما اصلا از کجا میتونید که اون به فرض عاشق منه ؟؟





کتی جون.... من پسر خودم رو میشناسم از چشماش میشه فهمید





یوری..... واسه من فرقی نمیکنه من این جا نمیمونم





کتی جون.... کجا میخواهی بری؟؟





یوری.... خونه بابام





و دیگه نموندم و از کنارش رد شدم که صداش رو از پشت سرم شنیدم





کتی جون.... یوری .. یوری صبر کن نرو یوری





از پله ها که اومدم پایین جنگکوک رو دیدم که لم داده روی مبل و عین خیالشم نیست سنگینه نگاهم رو که حس کرد سرش رو بالا آورد

و یکم که نگاهم کرد پرخندی زد و گفت




جنگکوک... در اون طرفه





اییییییی حرصم گرفت بعد میگه ازت استفاده نکردم




یوری.... می‌دونم. مرتیکه لاشی





رگ گردنش متورم شد و با داد گفت





جنگکوک.... گوه زیادی نخور. بیرون...





دیگه نموندم به حرفاش گوش بدم از خونه اومدم بیرون .

نفس عمیقی کشیدم

حالا کجا برم ؟؟ چی کار کنم؟؟

اگر برم واقعا خونه بابام چی میشه ؟ برم؟؟

تصمیم گرفتم برم آخه جای دیگه ای نداشتم که بخواهم برم

یک تاکسی گرفتم و بهش آدرس خونه رو دادم که بعد از چند مین رسیدیم و حساب کردم و پیاده شدم.


خیلی خیلی استرس داشتم از برخورد پدرم خدا کنه قبولم کنه مثل جنگکوک از خونه بیرونم نکنه.


زنگ در رو زدم که صدای خدمتکار که گفت بله رو شنیدم




یوری.... اجوما منم.. یوری میشه در رو باز کنی ؟؟





اجوما.... تویی یوری باورم نمیشه. بیا داخل





زنگ در رو زد و من وارد حیاط خونه شدم که در از درخت و گل بود که خودم گفته بودم بکارن


یکم که راه رفتم و از حیاط خونه عبور کردم به خونه رسیدم که اجوما بیرون وایساده بود واسم تا رسیدم بهش گفت:





اجوما..... سلام خانم. خیلی خوش آمدید




کسل و با استرس گفتم





یوری.... سلام. ممنونم




اجوما.... نمیاید داخل؟؟ مادرتون بالا هستن




یوری.... میام





و بعد نفس عمیقی کشیدم و همراه آجوما رفتم داخل

و همین که رفتم داخل....