الماس من
الماس من
پارت ۳۲
اونجاست! باید برم!» و لگد می زد، اشکها دیدش را لیلی تقلا ،کرد با تمام زورش مشت تار کرده بود. داری دیوونهم میکنی، بذار برم!» مکس فریاد زد صدایش میان آژیرهای نزدیک شبیه به رعد بود: اون چیزی که فکر میکنی نیست! سوار شو، سریع!» لیلی جیغ کشید، صدایش شکست «اگه یه اتفاقی افتاده باشه... اگه اون تو باشه....» مکس بدون لحظه ای مکث او را از روی زمین بلند کرد و تقریباً به زور داخل ماشین انداخت نفسهای لیلی بریده بریده و پر از هقهق بود. شیشه ی ماشین از نور آبی قرمز چراغهای پلیس میلرزید. مکس پشت فرمان نشست فرمان را محکم گرفت و گفت: «کمربندت رو ببند پلیس تا دو دقیقه دیگه اینجا رو پر میکنه ما وقت نداریم.» ماشین با سرعت از میان جادهی پر از دود و خاک بیرون زد. لیلی به عقب نگاه میکرد به جایی که انبار منفجر شده بود انگارد ار هر لحظه
ماشین با سرعت از میان جادهی پر از دود و خاک بیرون زد. لیلی به عقب نگاه می کرد به جایی که انبار منفجر شده بود. انگار هر لحظه منتظر بود جونگکوک از دل شعله ها بیرون بیاید. پدرش الکساندر نیمه هوشیار در صندلی عقب ناله میکرد. خون از پهلویش جاری بود لیلی دست پدرش را ،گرفت انگشتانش لرزیدند «بابا... بابا، صبر كن...» مکس با صدایی جدی گفت: اون نمیمیره الان میبرمشون بیمارستان خصوصی دکترای ویلیام اونجان.» لیلی با گریه نگاهش را به آینه انداخت «به من دروغ نگو مکس... ویلیام چی؟! بهم بگو...» مکس لحظه ای سکوت کرد صدای موتور ماشین سنگینتر شد. بعد زیر لب گفت: - بهت .گفتم.... اون چیزی که فکر میکنی نیست.» لیلی مشت محکم به داشبورد کوبید: «من دیوونه میشم بگو!» مکس نگاهش را به جاده دوخت دندانهایش را روی هم فشار داد «الان وقت توضیح نیست. فقط اعتماد کن.» چند ساعت بعد، بوی الکل و دارو جای دود و باروت را گرف الكساندر را به تیم پزشکی بیمارستان خصوصی تحویل داده بودند. مکس بدون حرف اضافه لیلی را با خود به عمارت جونگکوک برد. لیلی هنوز لرزان و بیقرار بود کف دستهایش عرق کرده بود. تمام راه سکوت کرده بود انگار جرأت نداشت چیزی بپرسد. وقتی در سنگین عمارت باز شد سکوتی عجیب در فضا بود. لیلی
راه سکوت کرده ،بود انکار جرات نداشت چیزی بپرسد. وقتی در سنگین عمارت باز شد سکوتی عجیب در فضا بود. لیلی قدمهایش را تند کرد قلبش دوباره به تپش افتاد. از راهروی بلند و تاریک گذشت تا اینکه چشمش به اتاقی افتاد که نور زردی از آن بیرون میزد. پاهایش بی اختیار دویدند. و آنجا... دیدش. ویلیام روی صندلی نشسته بود تیشرتش پر از خون خشک شده. پزشکی با دستکش سفید مشغول پانسمان زخمهای عمیق شانه و پهلویش بود عرق روی پیشانیاش نشسته بود ا خاکستری اش هنوز همان برق سرد و محکم را داشت
پارت ۳۲
اونجاست! باید برم!» و لگد می زد، اشکها دیدش را لیلی تقلا ،کرد با تمام زورش مشت تار کرده بود. داری دیوونهم میکنی، بذار برم!» مکس فریاد زد صدایش میان آژیرهای نزدیک شبیه به رعد بود: اون چیزی که فکر میکنی نیست! سوار شو، سریع!» لیلی جیغ کشید، صدایش شکست «اگه یه اتفاقی افتاده باشه... اگه اون تو باشه....» مکس بدون لحظه ای مکث او را از روی زمین بلند کرد و تقریباً به زور داخل ماشین انداخت نفسهای لیلی بریده بریده و پر از هقهق بود. شیشه ی ماشین از نور آبی قرمز چراغهای پلیس میلرزید. مکس پشت فرمان نشست فرمان را محکم گرفت و گفت: «کمربندت رو ببند پلیس تا دو دقیقه دیگه اینجا رو پر میکنه ما وقت نداریم.» ماشین با سرعت از میان جادهی پر از دود و خاک بیرون زد. لیلی به عقب نگاه میکرد به جایی که انبار منفجر شده بود انگارد ار هر لحظه
ماشین با سرعت از میان جادهی پر از دود و خاک بیرون زد. لیلی به عقب نگاه می کرد به جایی که انبار منفجر شده بود. انگار هر لحظه منتظر بود جونگکوک از دل شعله ها بیرون بیاید. پدرش الکساندر نیمه هوشیار در صندلی عقب ناله میکرد. خون از پهلویش جاری بود لیلی دست پدرش را ،گرفت انگشتانش لرزیدند «بابا... بابا، صبر كن...» مکس با صدایی جدی گفت: اون نمیمیره الان میبرمشون بیمارستان خصوصی دکترای ویلیام اونجان.» لیلی با گریه نگاهش را به آینه انداخت «به من دروغ نگو مکس... ویلیام چی؟! بهم بگو...» مکس لحظه ای سکوت کرد صدای موتور ماشین سنگینتر شد. بعد زیر لب گفت: - بهت .گفتم.... اون چیزی که فکر میکنی نیست.» لیلی مشت محکم به داشبورد کوبید: «من دیوونه میشم بگو!» مکس نگاهش را به جاده دوخت دندانهایش را روی هم فشار داد «الان وقت توضیح نیست. فقط اعتماد کن.» چند ساعت بعد، بوی الکل و دارو جای دود و باروت را گرف الكساندر را به تیم پزشکی بیمارستان خصوصی تحویل داده بودند. مکس بدون حرف اضافه لیلی را با خود به عمارت جونگکوک برد. لیلی هنوز لرزان و بیقرار بود کف دستهایش عرق کرده بود. تمام راه سکوت کرده بود انگار جرأت نداشت چیزی بپرسد. وقتی در سنگین عمارت باز شد سکوتی عجیب در فضا بود. لیلی
راه سکوت کرده ،بود انکار جرات نداشت چیزی بپرسد. وقتی در سنگین عمارت باز شد سکوتی عجیب در فضا بود. لیلی قدمهایش را تند کرد قلبش دوباره به تپش افتاد. از راهروی بلند و تاریک گذشت تا اینکه چشمش به اتاقی افتاد که نور زردی از آن بیرون میزد. پاهایش بی اختیار دویدند. و آنجا... دیدش. ویلیام روی صندلی نشسته بود تیشرتش پر از خون خشک شده. پزشکی با دستکش سفید مشغول پانسمان زخمهای عمیق شانه و پهلویش بود عرق روی پیشانیاش نشسته بود ا خاکستری اش هنوز همان برق سرد و محکم را داشت
- ۵.۲k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط