نزدیک سالگرد رضا بود فهیمه بچه ها رو دور خودش جمع کرد

💐نزدیک سالگرد رضا بود . فهیمه بچه ها رو دور خودش جمع کرد بود : « بچه ها به سال بابا کم مونده به نظرتون چیکار کنیم براش خوشحال میشه؟ »

💐 سعید یک آن روی زانو بلند شد و به سمت فهیمه خیز برداشت و داد زد :
« مگه بابا دوست نداشت همه درس بخونن؟ بگو بدونم، فهیمه جون!
مگه انجدان مدرسه داره که تو میخوای پول بدی به مسجد؟ تو باید بری برای بابام مدرسه بسازی.

💐انجدانی حتی فرصت کردن و بالا و پایین کردن موضوع را هم به فهیمه راهم نداد همان جا تصمیمش را گرفت : « بابا، خیردر خونه ات رو زده. »
_ ولی من که نه قدرت همچنین کاری رو ندارم.
_ولی تو جوونی بنیه داری میتونی.

💐 محمد حسین یک لحظه هم کار را لنگ نمی گذاشت و مدام پول برای فهیمه حواله میکرد .هیچ کس باورش نمیشد که مدرسه برای مهر ماه آماده شود.
#فهیمه #فهیمه _محبی #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#جذاب #خاص #عکس #هنر_عکاسی #خلاقیت #هنری
دیدگاه ها (۱)

💐کتاب" فهیمه" زندگینامه داستانی فهیمه محبی . "فهیمه محبی "اص...

❣سلام_مولا_جانم❣🥀آرزویـــم هـمـه ایــن است.... ...

💐گیج شده بود ،سرش راتکان داد: « آره، آره همه چیز خوب بود‌. ...

💐من استعفا رو مینویسیم شما موافقت کنید.رزم آرا از جا کنده شد...

بهترین دوستی ها پارت ۱ویو جنی صبح با صدای زنگ آلارم بلند شدم...

سلام و احترام🌹زدامن گیری پیری اگر آگاه می‌گشتمزدست غم نمی‌دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط