پیوند جادو 1
P1
شروع دوباره:
خیلی تو خونه حوصلم سر رفته، هری امسال دومین سالیه که رفته هاگوارتز و من هنوز اینجا نشستم منتظره یه نامه ی لعنتی.
«هدویگ تو حوصلت سر نمیره؟» هدویگ با تعجب به من نگاه میکرد. زینگگگگگ* صدای در بود. با عصبانیت در رو باز کردم.
هری بود، مثل همیشه با کلی چمدون. هری با خوشحالی چمدونارو گذاشت و اومد تو و منو بغل کرد، طوری که انگار سال هاست منو ندیده. چشم غره ای رفتم و خودمو از بغلش کشیدم بیرون و نشستم رو مبل.
هری از پشت اومد و موهامو بهم ریخت، لبخندی زد و گفت:«نگران نباش، دامبلدور حتما تو رو امسال انتخاب میکنه» کنارت نشست*
تو فکر بودی که یهو شروع کرد به تعریف خاطراته امسالش...
«مثل همیشه کوئیدیچو بردیم و به عنوان گروه نمونه جام قهرمانی رو به ما گریفیندوریا دادن،هرماینی و رون هم خیلی ازت تعریف کردن مشتاقن امسال ببیننت. راستی مامان رون گفت اینو بهت بدم...»
هری از داخل ساکش پلیوره پشمی ای رو در اورد که اول اسمم روش نوشته بود. گرفتمش و دوباره تو مبل فرو رفتم. ادامه داد:
«سیریوس هم گفت فعلا نمیتونه بیاد و گفت که نگرانش نباشی»
سری تکون دادم به ساعت نگاه کردم، تقریبا ۱۲ بود. سریع بلند شدم و به هری گفتم میرم بخوابم. اونم رفت.
قبل خواب هدویگو ناز کردم موقع ای که داشتم میرفتم سری به هری زدم تا مطمئن شم سردش نیست (اوایل بهار هوا سرد بود)
به اتاقم برگشتم و دراز کشیدم و به شیشه زل زده بودم، تصور میکردم که جغدی پشت شیشهست و برام نامه اورده!
: این شد که اروم شدم و خوابم برد.
شروع دوباره:
خیلی تو خونه حوصلم سر رفته، هری امسال دومین سالیه که رفته هاگوارتز و من هنوز اینجا نشستم منتظره یه نامه ی لعنتی.
«هدویگ تو حوصلت سر نمیره؟» هدویگ با تعجب به من نگاه میکرد. زینگگگگگ* صدای در بود. با عصبانیت در رو باز کردم.
هری بود، مثل همیشه با کلی چمدون. هری با خوشحالی چمدونارو گذاشت و اومد تو و منو بغل کرد، طوری که انگار سال هاست منو ندیده. چشم غره ای رفتم و خودمو از بغلش کشیدم بیرون و نشستم رو مبل.
هری از پشت اومد و موهامو بهم ریخت، لبخندی زد و گفت:«نگران نباش، دامبلدور حتما تو رو امسال انتخاب میکنه» کنارت نشست*
تو فکر بودی که یهو شروع کرد به تعریف خاطراته امسالش...
«مثل همیشه کوئیدیچو بردیم و به عنوان گروه نمونه جام قهرمانی رو به ما گریفیندوریا دادن،هرماینی و رون هم خیلی ازت تعریف کردن مشتاقن امسال ببیننت. راستی مامان رون گفت اینو بهت بدم...»
هری از داخل ساکش پلیوره پشمی ای رو در اورد که اول اسمم روش نوشته بود. گرفتمش و دوباره تو مبل فرو رفتم. ادامه داد:
«سیریوس هم گفت فعلا نمیتونه بیاد و گفت که نگرانش نباشی»
سری تکون دادم به ساعت نگاه کردم، تقریبا ۱۲ بود. سریع بلند شدم و به هری گفتم میرم بخوابم. اونم رفت.
قبل خواب هدویگو ناز کردم موقع ای که داشتم میرفتم سری به هری زدم تا مطمئن شم سردش نیست (اوایل بهار هوا سرد بود)
به اتاقم برگشتم و دراز کشیدم و به شیشه زل زده بودم، تصور میکردم که جغدی پشت شیشهست و برام نامه اورده!
: این شد که اروم شدم و خوابم برد.
- ۱۶۶
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط