رمان بهشتی همانند جهنم
رمان بهشتی همانند جهنم ♥
یهو سُر خوردم و افتادم.
دیانا: آیی(باگریه)
پانیذ: چی شده؟(بانگرانی)
دیانا: خوردم زمین(باگریه)
پانیذ: بمیرم برات بلند شو. بیا کمکت کنم.
باکمک پانیذ رفتم توی اتاق و دراز کشیدم پانیذ پام رو با باند پیچید.
پانیذ: بخواب یکم استراحت کن عزیزم.
دیانا: باشع ممنونم
پانیذ: قابلت رو نداره نفسم.
و از اتاق رفت بیرون. منم کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.
#پانیذ
موقع ناهار بود رفتم دن در اتاق دیانا دیدم خوابه. بیچاره توی همین یک روزی که اومده کلی اذیت شده.
به خواطر همین صداش نکردن. و رفتم داخل آشپزخونه میز رو چیدم. و کم کم همه اومدن.
وسطای غذا بود که خوان بزرگ ازم پرسید:
ارسلان: دیانا کجاست؟
پانیذ: پاش پیچ خورده؛ داشت استراحت میکرد صداش نکردم.
ارسلان: توغلت کردی. از امروز تا ئک هفته کل کارای خونه باتو هست.
ارسلان: بعدشم اون باید کاراشو انجام بده
#دیانا
تشنم شده بود. پام درد میکرد. اما کشون کشون. و کم کم رفتم پایین نزدیک آشپزخونه بودم که صدای ارسلان به گوشم خرد.
اون.. اون.. خدایا اون عشق منه. ولی من.. من.. باهاش چیکار کردم. که انقدر سنگ دل شده؟
رفتم داخل آشپزخونه و گفتم:
دیانا: من خودم میدونم که باید چیکار کنم. نیازی ندارم بهم یاد آوری بشه.
ارسلان: زبون درازی میکنی. پاپتی.
اومد جلو و مهکم زد توی گوشم. جوری که خون از دهانم پاچید بیرون
یهو سُر خوردم و افتادم.
دیانا: آیی(باگریه)
پانیذ: چی شده؟(بانگرانی)
دیانا: خوردم زمین(باگریه)
پانیذ: بمیرم برات بلند شو. بیا کمکت کنم.
باکمک پانیذ رفتم توی اتاق و دراز کشیدم پانیذ پام رو با باند پیچید.
پانیذ: بخواب یکم استراحت کن عزیزم.
دیانا: باشع ممنونم
پانیذ: قابلت رو نداره نفسم.
و از اتاق رفت بیرون. منم کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.
#پانیذ
موقع ناهار بود رفتم دن در اتاق دیانا دیدم خوابه. بیچاره توی همین یک روزی که اومده کلی اذیت شده.
به خواطر همین صداش نکردن. و رفتم داخل آشپزخونه میز رو چیدم. و کم کم همه اومدن.
وسطای غذا بود که خوان بزرگ ازم پرسید:
ارسلان: دیانا کجاست؟
پانیذ: پاش پیچ خورده؛ داشت استراحت میکرد صداش نکردم.
ارسلان: توغلت کردی. از امروز تا ئک هفته کل کارای خونه باتو هست.
ارسلان: بعدشم اون باید کاراشو انجام بده
#دیانا
تشنم شده بود. پام درد میکرد. اما کشون کشون. و کم کم رفتم پایین نزدیک آشپزخونه بودم که صدای ارسلان به گوشم خرد.
اون.. اون.. خدایا اون عشق منه. ولی من.. من.. باهاش چیکار کردم. که انقدر سنگ دل شده؟
رفتم داخل آشپزخونه و گفتم:
دیانا: من خودم میدونم که باید چیکار کنم. نیازی ندارم بهم یاد آوری بشه.
ارسلان: زبون درازی میکنی. پاپتی.
اومد جلو و مهکم زد توی گوشم. جوری که خون از دهانم پاچید بیرون
- ۳.۶k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط