از همان ابتدای کودکی حالتی از نترسی داشتم

💐از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم.
ده سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود.

💐پدرم یک گاو نر شاخ زن خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند.
مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کلیومتر با خانه ما فاصله داشت.

💐آن ده سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک‌ من می کوبید.
من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم‌.

#ازچیزی_نمی_ترسیدم
#حاج_قاسم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

💐 گفت: «اسمت چیه؟؟؟ »گفتم: « قاسم »-فامیلیت؟؟-سلیمانی-مگه در...

‌💐دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده‌رو در ح...

💐کتاب 《 از چیزی نمی ترسم 》 که مزین به یادداشت رهبر معظم انقل...

🌷بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط