..

Just you 🔱
part {3}


ویو تهیونگ:
نمی دونستم اون همون دختره
ازش خوشم نمی یومد
پسر عموی اون دختر عشق منو ازم دزدید و حالا با من ازدواج کرده من حتی عکسش هم نخواستم ببینم فقط خواستم از طریق اون به پسر عموش برسم
بعد مراسم#

مراسم تموم شد اعصاب نداشتم بلند شدم به داخل اتاقم رفتم
نگاهی به آت انداختم داشت به من نگاه میکرد
تهیونگ: برو لباستو عوض کن و استراحت کن
ویو ات:

تهیونگ رفت بلند شدم به اتاقم رفتم خوبه که اونم نمی خواد با من ارتباطی داشته باشه و اتاق جداگانه داریم
کمدو باز کردم همه‌ی لباس ها لباس های لختی بود لباس پوشیده تری نداشت مجبوری یک لباسو برداشتم
پوشیدم و روی تخت خوابیدم هنوز خوابم نبرده بود که صدای شکستن اومد و در اتاق با صدای خیلی بد باز شد
به طرف در نگاه کردم تهیونگ بود
آت : آقای تهیونگ کاری دارید؟
تهیونگ: مگه کاری هم میشه با عروس خانم کرد
ترس تمام وجودمو گرفت
خودم و پیچیدم به تشک
آت: لطفاً نزدیکم نشید
تهیونگ : چرا می ترسی ؟!
کنار تختم اومد روم خم شد
چشم هام رو بستم
آت: با من کاری هق نداشته باشید چرا هق اینجوری می کنی هق؟
تهیونگ: چون پسر عموی بیشرف تو عشق منو دزدید همچیزمو دزدید( با داد)
چشمام از شدت تعجب بزرگ شده بود جون وو نمی تونست اینکارو بکنه
گریه می کردم
از لبام گرفت و با دندوناش محکم فشارش داد از شدت درد نمی تونستم لبام رو تکون بدم حس مایع گرمی رو حس کردم خون بود از لبای پاره شدم داشت می یومد
منو به طرف خودش
تهیونگ: چیه ناراحت شدی همونجور که پسر عموت به عشق من دست میزد
آت: م. من . ن. نمی. دونس. تم.
نفس ها ی گرم و منظمش به صورتم خورد
اون خوابیده بود
واقعا نمی دونستم چیکار کنم
جون وو هم بهم پشت کرده بود
کاش به هیچ کس امید نمی بستم
دیگه نهه



برای دیدن ویدیو ها و رمان های بیشتر پیجمو دنبال کنید 🎶

شرط پارت بعدی
۶ لایک و ۵ کامنت
دیدگاه ها (۶)

..

.

.

.

پارت۳ [دیوانه وار عاشق]ناشناس:(همون پسره) ددیو کوفت آنقدر ...

رمان j_k

پارت ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط