پارت19
ویوی یونجون:
بعد از تموم کردن غذامون، صورت حساب رو پرداخت کردیم و زدیم بیرون...وقتی داشتیم غذا میخوردیم و صحبت میکردیم، هر وقت به بومگیو نگاه میکردم داشت از قبل نگاهم میکرد و وقتی متوجه نگاهم میشد، سریع اون ور رو نگاه میکرد. اینکه یه نفر تو جمع بهت زل بزنه یکم عجیبه، ولی حس خوبی داشت!نگاهش یه جورایی گرم و صمیمی بود...
سوبین:یونجون!باز داری تو رویاهات سیر میکنی؟
یونجون:ها؟نه،نه فقط داشتم به چیزی...نه به یه کسی فکر میکردم! بعد حرفم سوبین تا نیشش تا بناگوش باز شد:اوووو...فک کنم بدونم کیه؟نکنه همون دخترس که هی خودشو میچسبونه بهت؟ یونجون:نه خیرم!خفه شو و راهتو برو.
سوبین لب و لوچه اش آویزون شد:باشه بابا!
ویو بومگیو:
تمام راه برگشت رو سوبین و یونجون پاچه همو میگرفتن و کم مونده بود یونجون سوبینو تیکه پاره کنه! به نظرم کیوتن، البته قبلا که نمی شناختمشون فکر میکردم ادمای زیاد جالبی نیستن فقط جلب توجه میکنن!
ولی من هنوز ذهنم درگیر یونجونه...چرا؟ اون گفت داره به یه نفر فکر میکنه ولی من یکم حسودیم شد درحالی که نباید اینطوری باشه...اولن اون یه دوسته معمولیه، دوما لزومی نداره من انقدر بهش فکر کنم چون هم تازه دوست شدیم هم نزدیک بود توسط پدرش به چوخ برم!
خونه ی من سر راهمون بود پس به رسم ادب بهشون تعارف کردم تا بیان داخل و یه چیزی بخورن و بعد برن، ولی گفتن دیگه دیر میشه و رفتن...
کفشام رو دراوردم و بعد عوض کردن لباسام یه دوش مختصر گرفتم.
واییی! یادم رفت به کای پیام بدم...
بعد از تموم کردن غذامون، صورت حساب رو پرداخت کردیم و زدیم بیرون...وقتی داشتیم غذا میخوردیم و صحبت میکردیم، هر وقت به بومگیو نگاه میکردم داشت از قبل نگاهم میکرد و وقتی متوجه نگاهم میشد، سریع اون ور رو نگاه میکرد. اینکه یه نفر تو جمع بهت زل بزنه یکم عجیبه، ولی حس خوبی داشت!نگاهش یه جورایی گرم و صمیمی بود...
سوبین:یونجون!باز داری تو رویاهات سیر میکنی؟
یونجون:ها؟نه،نه فقط داشتم به چیزی...نه به یه کسی فکر میکردم! بعد حرفم سوبین تا نیشش تا بناگوش باز شد:اوووو...فک کنم بدونم کیه؟نکنه همون دخترس که هی خودشو میچسبونه بهت؟ یونجون:نه خیرم!خفه شو و راهتو برو.
سوبین لب و لوچه اش آویزون شد:باشه بابا!
ویو بومگیو:
تمام راه برگشت رو سوبین و یونجون پاچه همو میگرفتن و کم مونده بود یونجون سوبینو تیکه پاره کنه! به نظرم کیوتن، البته قبلا که نمی شناختمشون فکر میکردم ادمای زیاد جالبی نیستن فقط جلب توجه میکنن!
ولی من هنوز ذهنم درگیر یونجونه...چرا؟ اون گفت داره به یه نفر فکر میکنه ولی من یکم حسودیم شد درحالی که نباید اینطوری باشه...اولن اون یه دوسته معمولیه، دوما لزومی نداره من انقدر بهش فکر کنم چون هم تازه دوست شدیم هم نزدیک بود توسط پدرش به چوخ برم!
خونه ی من سر راهمون بود پس به رسم ادب بهشون تعارف کردم تا بیان داخل و یه چیزی بخورن و بعد برن، ولی گفتن دیگه دیر میشه و رفتن...
کفشام رو دراوردم و بعد عوض کردن لباسام یه دوش مختصر گرفتم.
واییی! یادم رفت به کای پیام بدم...
- ۲.۶k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط