قسمت و و

قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰
همونطور که گفتم به جای ساعت ۱۲ الان ۳ قسمت میزارم

🔹 #او_را ... 18


بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم

دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...

من باید این مسئله رو حل میکردم...❗ ️

باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه،
من باید زندگیمو درست کنم!
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم!🚫

برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم،
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد🔥

من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم‼ ️

نه ❗ ️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه😠

اما...حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده⁉ ️

نه
نه

منم اشتباه میکنم،باید بنویسم...

نوشتم و نوشتم و نوشتم...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم.....

🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم!

اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم،
فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود👧

همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی😕

بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 🙁

و من تو دلم گفتم فقط همین⁉ ️😐

اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم!

قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن😏

و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم!

کلاس رقص
شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و...

چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت!!😔

من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم...

وگرنه از همون 14سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم....🚫

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles
🔹 #او_را ... 19


دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!

اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!

🔹 یه ماهی مونده بود به عید...

بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...

-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟

-چه حرفی عزیزم؟

-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.

-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺ ️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت!

-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔

-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉

-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒

-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا،یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘

اه...بدتر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒

خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،

بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!

-الو؟؟مرجان؟؟

-الو جونم ترنم؟

-کجایی؟چه خبره؟

-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم

-باشه،بای

فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!

حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒

دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.

صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.

احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭

به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.

سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پای
دیدگاه ها (۲۹)

بعد از قوچان نژاد اینم سردار آزمون😞 😟 😔

قسمت ۲۱ و ۲۲🔹 #او_را ... 21رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.خو...

قسمت ۱۶ و ۱۷🔹 #او_را ... 16یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدر...

قسمت ۱۵🔹 #او_را ... 15🚫 حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور ...

بعد دیدن این دیگه اشک ندارم...💔

همیشگی من

سلااماز اونجایی که امروز هیچ کاری نداشتم(خدارو شکر) اومد یکم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط