رمان عشق یک مافیا

p⁴

پدرم از قبل صبحونه آماده کرده بود ...نشستم و خوردم و از خونه زدم بیرون...شورا اتوبوس شدم و رسیدم دانشگاه پیاده شدم و راه افتادم که ی ماشین مشکی خفن جلوم واستاد ...ی پسر ازش پیاده شد و عینکش رو برداشت...تو ؟!
کوک : تو؟!
ماری : آت...همو میشناسین
کوک : آت!...ارع...چطور؟!...دوستید؟!
ماری : آهوم ..
ات : سلام...ی لبخند زدم و رفتم سمتشون...ماری رو بغل کردم و برگشتم سمت پسره...سلام
کوک : سلام خوبی؟!
ات : مرسی
ماری : کوک برو دیگه چرا ماتت برده
کوک : اوک.. خداحافظ
ات : خداحافظ...رفتیم سمت کلاس و نشستیم و کلی درس خوندیم و...
ویو بعد دانشگاه
با ماری از دانشگاه زدیم بیرون امروز قرار شد برم خونش...سوار ماشین شدیم و راه افتاد...
ویو خونه ی ماری
پیاده شدیم و رفتیم داخل که دوباره اون پسره رو دیدم...عاممم سلام:)
کوک : ...
دیدگاه ها (۰)

رمان عشق یک مافیا

رمان عشق یک مافیا

رمان عشق یک مافیا

رمان عشق یک مافیا

پارت ۸ویو سوکجین: رفتیم داخل رستوران. جنگکوک: بچه ها چی میخو...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۶

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط