رمانمربععشق

#رمان_مربع_عشق
پارت هفتم
"ساعد"
سارا را از کلاس موسیقی سوار کرد به دلیل خراب شدن ماشین او، رساندن به کلاس هایش به گردن ساعد افتاده بود. از چشمان سارا مشخص بود حرف های زیادی برای گفتن دارد؛ کنار خیابان محکم ترمز زد و همین نگرانی کافی بود که چشمان معصوم سارا به دهان ساعد خیره شود. ساعد هوفی کشید: خوب؟!حرفتو بزن!
سارا آرام لب ورچید:هیچی داداش!
اما ساعد عصبی اسمش را غرش کرد و سارا با کمی وقفه ادامه داد: مامان بابا راضی نمیشن اونا رو حرف تو حرف نمیزنن! باور کن اگه حسام آدم معقول و بافهمی نبود من هیچ وقت این همه پافشاری نمیکردم! سینا که سرش تو کاره؛ توهم که وقتت پُره....! خواهش میکنم یکم درباره حسام فکر کنید،باور کن......
ساعد حرف سارا را قطع کرد: دوسش داری؟؟!!!
اشک سرتاسر چشمان سارا را گرفته بود و ساعد جوابش را گرفته بود.
توان دیدن اشک های خواهرش را نداشت! سری لب ورچید: خب دختر خوب گریه نداره که!دربارش فکر میکنم.
خواست از ماشین پیاده شود،سارا سریع گفت:کج....کجا میری؟!
ساعد: (الان میام) و از ماشین پیاده شد همانطور که سمت آبمیوه فروشی‌می رفت چشمش به فالوده های داخل مغازه افتادکه بارنگ جذابش دلبری میکرد ! به یاد اخرین باری که با رها فالوده خورده بود افتاد و ناخداگاه لبخندی گوشه لبش نشست!بایادآوری قرارش با رها سریع آبمیوه هارا گرفت خداراشکر کرد که خیابان خلوت است وکس دیگری اورا نمیشناخت داخل ماشین که رسید دوباره سارا را باچشمان اشکی دید پوفی کشید و بعد از قرار دادن آبمیوه ها روی صندلی عقب خواهرش را به اغوش کشید و همین کافی بود برای اینکه سارا آرام گریه کند .........
«رها»
دستانش به شدت یخ زده بود و هول عجیبی ریشه در جانش انداخته بود جلوتر رفت! ماشین همان‌...پسر جوان‌هم
هم تیپ و هیکل ساعد! نه_نه اشتباهی شده
اما دروغ نبود! آن پسر ساعد بود که در ماشینش دختری را در اغوش کشیده بود !!لایه‌ای اشک در چشمانش نشست که با قوت دادن بغض خود؛ قطره های شور اشک را روی گونه‌اش ریخت؛ چشمانش را ریز کرد تا دختر را شناسایی کند اما پشت صورت دخترک به رها بود و تنها صورت دلنشین ساعد قابل مشاهده بود ! چشمانش اشکی شد و گل از دستش محکم به زمین افتاد و صدایش مانند بانگ بر سرش پیچید وبا بغض ترکیده‌اش از انجا دور شد ........
« ساعد»
با دیدن رها در ان موقیت، لحظه‌ای خون به مغزش نرسید فقط تند از ماشین پیاده شد وبا چشم دنبال رها گشت. سارا چشمانش متعجب بود و هراسان چپ و راست خیابان را دیدمیزد
_ چی شده داداش‌؟
ساعد زیر لب غرید:
هیچی! الان میام‌....
ودوان دوان داخل خیابان دوید و با دست آزادش سیع کرد شماره رهارا پیدا کند .‌‌....
دیدگاه ها (۳)

#رمان_مربع_عشق پارت هشتم+++ #چند‌ماه‌قبل« رها» امروز پنجشنبس...

#رمان_مربع_عشق پارت نهمچنتا حسو هم‌زمان داشتم عصبی بودم از خ...

#رمان_مربع_عشق پارت ششم+++ #۶ماه‌بعدریحانه اخرین تکه از لب...

#رمان_مربع_عشق پارت پنجمسینا هم با نیچخند گفت:اره میدونم.......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط