چند پارتی

چند پارتی
کنج خلوت...
پارت اول

سیگار لای انگشتاش...دود میکرد...بازم باید تا نصف شب منتظر شوهر بی خیالش میموند...چند روز پیش که میخواست لباس هارو بشوره روی پیراهنی که شوهرش شب قبل پوشیده بود...جایی رو دید که آغشته بود به رنگ رژ قرمز!...ولی اون از رژ لب قرمز متنفر بود و فقط از رنگ های قهوه‌ای استفاده میکرد...ولی دم نزد...
با صدای کلیدی که توی در میچرخید به خودش اومد...به شوهرش نگاه کرد سر و وضعش نرمال نبود انگاری که درد توی بدنش آزارش میده...اهمیت نداد...سیگارشو خاموش کرد و به اتاق رفت و خوابید...

با صدای پیکوری که توی زمین فرو میرفت بیدار شد...جانخورد چون میدونست مال ساختمانیه که دارن کنارشون میسازن...
مثل همیشه زود از خونه زده بود بیرون...خیلی وقت بود که فقط روی کاغذ زن و شوهر بودن...هیچ تعهدی نبود...
صبحونه خورد و پای تلوزیون نشست...صدای نوتیف گوشیش بلند شد...گوشیشو برداشت و یه پیام بود بایه عکس..پیامو خوند
[ خانوم نیکی...شوهر لاشیتو از روی دخترای مردم جمع کن]
ته دلش خالی شد...عکسو نگاه کرد...
با چیزی که دید دستاش سرد شد... اون شوگا بود...که داشت یه دخترو لمس میکرد...(اهل دلا میدونن..)
گوشی از دستش افتاد...با گریه در خونه رو باز کرد و سوار آسانسور شد...دکمه طبقه 4رو فشار داد و اسانسور حرکت کرد...به طرف در رفت و در زد...در باز شد...نامجون با تعجب به سرو وضع خواهرش اونو به خونه هدایت کرد...

نامی:چیشده قربونت برم...
+ (عکس رو بهش نشون داد)
نامی:ای..این دیگه چیه...
+ رفیقی که این همه بهش اطمینان داشتی...
نامی:شوگا...خودم حصابتو میرسم!
+ نامی دخالت نکن

نیکی به خونه خودش برگشت...


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

#چندپارتیکنج خلوت...پارت دومتا خود شب با خودش کلنجار میرفت.....

#چندپارتیکنج خلوت...پارت سومروز بعد...نیکی توی خونه برادرش ن...

سلام سلاممم...خب راستش صبح دکتر بودم ولی الان حالم خوبه...خب...

بچه ها امروز و فردا خیلی کار دارم...امروز باید مشق زبان بنوی...

چند پارتی ☆p.1۲۱ نوامبر پنجشنبه شب ساعت ۲۰سی و یک دقیقه هوا ...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط