داستانک؛ ✍️احسان

🌺مادر خسته از بازار آمده بود. وقتی خواست کلید خانه را آویزان کند، کفش‌های فاطمه را دید که دم در هست. غصه اش گرفت:«دخترم آمده اما من که اصلا حال غذا پختن ندارم.»

🍃لحظاتی با ناراحتی و فکر به غذا پختن گذشت تا اینکه لباس‌های بیرون را درآورد. روی مبل نشست.

🌸فاطمه متوجه حضور مادرش شد:«سلام مادر گلم.»

🍃_سلام دختر خوبم. خسته نباشی.

🌺فاطمه با سینی استکان چایی وارد حال شد:« بفرمایید این هم چای دبش برای مادر گلم. میل که دارید؟».

🍃_نیکی و پرسش؟

🌸_بفرمایید. نوش جان.

🍃لباس هایش بوی آشپزخانه می‌داد. مادر پرسید:«چرا آشپزخانه بودی، کی آمدی؟»

🌺_زنگ زدم، تلفن را جواب ندادی. حدس زدم بازار و مسجد رفته‌اید. در خانه تنها بودم. امیر با مدرسه اردو رفته و سعید هم سر کار غذا می‌خورد. ناهار را من و کوچولو پختیم .»

🍃دخترش را در آغوش گرفت و گفت:« خدا خیرت بده مانده بودم با این خستگی چه کنم. چون فکری برای ناهار نکرده بودم. الان پدرت می‌آید. إن شاءالله خدا ازت راضی باشد.»

#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#داستانک

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

نامه خاص

💫انتظار شیرین

✨ خشنودی خدا به چیست؟

✨کمک به مادر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط