ساعت از نیمه گذشته بود چراغها خاموش و تنها نور کمسوی آباژور گوشهی اتاق ...
---
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒏𝒊𝒏𝒆
ساعت از نیمه گذشته بود. چراغها خاموش، و تنها نور کمسوی آباژور گوشهی اتاق، سایهها رو روی دیوار میرقصوند. هانا کنار تخت ایستاده بود، دستبهسینه، بیصدا... مثل همیشه.
جونگکوک وارد شد. پالتوش خیس بود، موهاش آشفته و صورتش سردتر از همیشه. نگاهش که به هانا افتاد، مکثی کرد.
– «هنوز نخوابیدی؟»
صدای بم و خستهش تو سکوت شب پیچید.
– «گفتم منتظر بمونم، شاید چیزی بخواین...»
جونگکوک جلو رفت، ایستاد روبهرویش. فاصلهشون کم بود، خطرناک کم.
– «این علاقهت به خدمت کردن... واقعیه؟ یا فقط یه راه برای نجاته؟»
هانا سعی کرد نگاهش رو بالا نیاره، اما صدای قلبش داشت خیانت میکرد.
– «من فقط کاری که باید رو انجام میدم، رئیس.»
چشمهای جونگکوک تاریک بود، اما نه از خشم. از چیزی عمیقتر.
– «تو نمیفهمی... حضور تو مثل یه صدای آروم توی سرمه. ساکت، اما خفهکننده.»
هانا نفسش رو در سینه حبس کرد.
جونگکوک زمزمه کرد:
– «هر بار که میخوام فراموشت کنم، بیشتر میشی تو ذهنم.»
لحظهای بعد، دستش آروم به سمت صورت هانا رفت، اما قبل از اینکه لمسش کنه، متوقف شد. انگار خودش هم از چیزی که داشت شکل میگرفت، میترسید.
– «تو نباید باعث لرزش قلب من بشی، هانا...»
با صدایی خشک اضافه کرد:
– «ولی شدی.»
و بعد، بیهیچ کلمهی دیگهای، از اتاق بیرون رفت.
هانا همونجا ایستاده بود... با قلبی که دیگه مال خودش نبود.
---
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒏𝒊𝒏𝒆
ساعت از نیمه گذشته بود. چراغها خاموش، و تنها نور کمسوی آباژور گوشهی اتاق، سایهها رو روی دیوار میرقصوند. هانا کنار تخت ایستاده بود، دستبهسینه، بیصدا... مثل همیشه.
جونگکوک وارد شد. پالتوش خیس بود، موهاش آشفته و صورتش سردتر از همیشه. نگاهش که به هانا افتاد، مکثی کرد.
– «هنوز نخوابیدی؟»
صدای بم و خستهش تو سکوت شب پیچید.
– «گفتم منتظر بمونم، شاید چیزی بخواین...»
جونگکوک جلو رفت، ایستاد روبهرویش. فاصلهشون کم بود، خطرناک کم.
– «این علاقهت به خدمت کردن... واقعیه؟ یا فقط یه راه برای نجاته؟»
هانا سعی کرد نگاهش رو بالا نیاره، اما صدای قلبش داشت خیانت میکرد.
– «من فقط کاری که باید رو انجام میدم، رئیس.»
چشمهای جونگکوک تاریک بود، اما نه از خشم. از چیزی عمیقتر.
– «تو نمیفهمی... حضور تو مثل یه صدای آروم توی سرمه. ساکت، اما خفهکننده.»
هانا نفسش رو در سینه حبس کرد.
جونگکوک زمزمه کرد:
– «هر بار که میخوام فراموشت کنم، بیشتر میشی تو ذهنم.»
لحظهای بعد، دستش آروم به سمت صورت هانا رفت، اما قبل از اینکه لمسش کنه، متوقف شد. انگار خودش هم از چیزی که داشت شکل میگرفت، میترسید.
– «تو نباید باعث لرزش قلب من بشی، هانا...»
با صدایی خشک اضافه کرد:
– «ولی شدی.»
و بعد، بیهیچ کلمهی دیگهای، از اتاق بیرون رفت.
هانا همونجا ایستاده بود... با قلبی که دیگه مال خودش نبود.
---
- ۳.۱k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط