تمام هستی منواقعی پارتچهارم

تمام هستی من(واقعی) #پارت_چهارم
باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فکرمیکردم .به اتفاقایی که بینمون افتاده بود. دوست داشتم قبل اینکه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولین بار ((چه لحظه ی زیبایی بود خدااااااا.... )) ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسیمه پیدا شد .. . ناظممون که تا اون موقع داشت برای همه خط و نشون می کشید با دیدن پدرم جیکش در نیومد... دکتر هم اومد..یک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خیلی اعصابش ناراحته !
صدای داد پدرم میومد..تو جوجه به من میگی دخترم چشه؟ این حساسیته! معلوم نیست مدرکتو از کدوم دهاتی گرفتی ؟ بالای سرش می گی عصبیه؟ خوبه انقلاب شد شما یک کلمه اعصاب یاد گرفتین.. مگه دختر من دختر معمولیه عصبی بشه!!
داشتم دوباره بهم می ریختم..دوباره..چنگ انداختم روسینه ام ... ناظممون ترسید . پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد ...عزیزم من اینجام نترس ..
اکیسژنو با حالت عصبی زدم کنار .. نمی دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شاید چندین هزار سال ... بدنش گرم بود ... گرم شاید اگه یکبار نشونم داد که برام اهمیت قائله همون بار بود ... شایدم بیشتر که من ندیدم
. ولی نمردم ... مثل همیشه تصمیمات بعدی بدون سوال از من گرفته شد ...

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۳)

سرفه :/چن تا قطره خون⭕ ️:(دکتر 🕵 ️🚑 بیمارستان 🚨 آزمایش 📃 سرط...

تمام هستی من(واقعی) #پارت_پنجمپدرم تشخیص داده بود محیط دبیرس...

:)

تمام هستی من(واقعی) #پارت_سومفردای اون روز مامانم اتاقمو عوض...

تکپارتی لینو

سناریو هیونجین

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۲۴(گوينده :میتسوری :)صدای گیتار؟ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط