داستان عشق شیما
داستان عشق شیما
مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ...
دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...
فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد ... دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ....هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !
حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود ...
دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم ...
از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه ... با اینکه حرف دلم نبود اما ...
یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم ... سر جلسه امتحان بودیم ...
ناظم بالای سر من بود من یهو یاد بابک افتادم و یه استرسی که توی خودم بوجود اومد داشت منو میکشت ...
داشتم خفه می شدم ... نفسم بالا نمیومد...
داشتم می مردم ... یک حالت بدیه ... زنده ای ولی زنده نیستی ... دو رو برتو می بینی ... احساس می کنی نفست گیر کرده و باید کمکش کنی تا بیرون بیاد ...
اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بیماریستان ... خوشحال بودم که دارم از حال می رم ...
رو ملافه های کثافت بیمارستان دراز کشیده بودم ... آرامش مرگ ... ولی دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم ...
باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فکرمیکردم .به اتفاقایی که بینمون افتاده بود.
دوست داشتم قبل اینکه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولین بار ((چه لحظه ی زیبایی بود خدااااااا.... ))
ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسیمه پیدا شد ... ناظممون که تا اون موقع داشت برای همه خط و نشون می کشید با دیدن پدرم جیکش در نیومد...
دکتر هم اومد..یک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خیلی اعصابش ناراحته !
صدای داد پدرم میومد..تو جوجه به من میگی دخترم چشه؟ این حساسیته! معلوم نیست مدرکتو از کدوم دهاتی گرفتی ؟
بالای سرش می گی عصبیه؟ خوبه انقلاب شد شما یک کلمه اعصاب یاد گرفتین..مگه دختر من دختر معمولیه عصبی بشه!!
داشتم دوباره بهم می ریختم..دوباره..چنگ انداختم روسینه ام ... ناظممون ترسید .
پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد ...عزیزم من اینجام نترس ..اکیسژنو با حالت عصبی زدم کنار .. نمی دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شاید چندین هزار سال ...
بدنش گرم بود ... گرم شاید اگه یکبار نشونم داد که برام اهمیت قائله همون بار بود ... شایدم بیشتر که من ندیدم.
ولی نمردم ... مثل همیشه تصمیمات بعدی بدون سوال از من گرفته شد ...
پدرم تشخیص داده بود محیط دبیرستان برام آزار دهنده است و تازه به این نتیجه رسیده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعویض مدرسه داشتن ؟
چون آخر سال بود باید بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم ... مشکلات تحصیلی هم با معلمهای خصوصی صدرصد بهتر حل می شد ...
فقط می موند تنها موندن من ... که اونهم با ورود پری خانم به زندگی من از لحاظ اونا حل شد ...
پریچهر خانم خونش توی یه قسمت از دره دهات های تهران بود ...
مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ...
دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...
فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد ... دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ....هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !
حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود ...
دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم ...
از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه ... با اینکه حرف دلم نبود اما ...
یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم ... سر جلسه امتحان بودیم ...
ناظم بالای سر من بود من یهو یاد بابک افتادم و یه استرسی که توی خودم بوجود اومد داشت منو میکشت ...
داشتم خفه می شدم ... نفسم بالا نمیومد...
داشتم می مردم ... یک حالت بدیه ... زنده ای ولی زنده نیستی ... دو رو برتو می بینی ... احساس می کنی نفست گیر کرده و باید کمکش کنی تا بیرون بیاد ...
اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بیماریستان ... خوشحال بودم که دارم از حال می رم ...
رو ملافه های کثافت بیمارستان دراز کشیده بودم ... آرامش مرگ ... ولی دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم ...
باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فکرمیکردم .به اتفاقایی که بینمون افتاده بود.
دوست داشتم قبل اینکه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولین بار ((چه لحظه ی زیبایی بود خدااااااا.... ))
ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسیمه پیدا شد ... ناظممون که تا اون موقع داشت برای همه خط و نشون می کشید با دیدن پدرم جیکش در نیومد...
دکتر هم اومد..یک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خیلی اعصابش ناراحته !
صدای داد پدرم میومد..تو جوجه به من میگی دخترم چشه؟ این حساسیته! معلوم نیست مدرکتو از کدوم دهاتی گرفتی ؟
بالای سرش می گی عصبیه؟ خوبه انقلاب شد شما یک کلمه اعصاب یاد گرفتین..مگه دختر من دختر معمولیه عصبی بشه!!
داشتم دوباره بهم می ریختم..دوباره..چنگ انداختم روسینه ام ... ناظممون ترسید .
پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد ...عزیزم من اینجام نترس ..اکیسژنو با حالت عصبی زدم کنار .. نمی دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شاید چندین هزار سال ...
بدنش گرم بود ... گرم شاید اگه یکبار نشونم داد که برام اهمیت قائله همون بار بود ... شایدم بیشتر که من ندیدم.
ولی نمردم ... مثل همیشه تصمیمات بعدی بدون سوال از من گرفته شد ...
پدرم تشخیص داده بود محیط دبیرستان برام آزار دهنده است و تازه به این نتیجه رسیده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعویض مدرسه داشتن ؟
چون آخر سال بود باید بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم ... مشکلات تحصیلی هم با معلمهای خصوصی صدرصد بهتر حل می شد ...
فقط می موند تنها موندن من ... که اونهم با ورود پری خانم به زندگی من از لحاظ اونا حل شد ...
پریچهر خانم خونش توی یه قسمت از دره دهات های تهران بود ...
- ۴.۴k
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط