part

_part:23_
_charmer_
_کارلا_
اخم کرده بود و کمی عصبی،میدونست که قراره توسط مادرش خیلی سرزنش بشه و مادرش کاملا حق داشت،کارلا خیلی بی دقتی کرده بود و باعث شد یکی از رازها برای تهیونگ برملا بشه
هرچقدر هم که اول و آخر میفهمید اما همه چی باید به وقتش پیش می‌رفت،بعد از چندین دقیقه صبر مادرش اومد
قیافه مادرش کاملا ناامید و عصبی بود،با فاصله از کارلا ایستاد و کارلا رو صدا کرد:کارلا،بیا اینجا!
با کلی استرس رفت سمت مادرش،میدونست که قراره کلی سرزنش بشه:بله مامان!
مادرش جواب داد:میدونی چیکار کردی اره؟
کارلا با قیافه ای ناامید جواب داد:اره میدونم
بعد ازینکه قیافه ناامید و ناراحت کارلا رو دید ارومتر شد و حالت عصبیشو عمدا از بین برد چون میدونست کارلا هم خوب نیست و سرزنش کردن قرار نیست فایده ای داشته باشه
دست کارلا رو گرفت و بردش سمت صندلی ای،نشستند و مادرش دستای کارلا رو تو دستای خودش گرفت
آروم و با ملایمت حرف زد:میدونم ناراحتی،میدونم بهترین تلاشتو میکنی
دستی به موهاش کشید و ادامه داد:اما باید خیلی با جزئیات تر پیش بریم،کوچیکترین اشتباه بزرگترین پشیمون هارو به همراه داره
کارلا به مامانش نگاه کرد،ازینکه با ملایمت و آروم حرف میزد و عصبی نبود خوشحال بود پس سعی کرد وضعیت خودشو توضیح بده
کارلا:ببین مامان تهیونگ دنبال وصیت نامه بود خیلی میخواستش اصلا میرفتیم شهر رو بهم نشون بده بازهم درباره اش میگفت...من نمیخواستم حواسشو پرت کنم این حقیقته،چون بعدا ممکنه بگه تو کنارم بودی واسه اینکه حواسمو از وصیت نامه پرت کنی درحالیکه اینطور نیست،غیر ازین هردومون میدونیم چطور تهیونگ دستش به وصیت نامه رسید،ازونجایی که پدربزرگش فقط یک بار حق داره تو خواب تهیونگ ظاهر بشه از این فرصت استفاده کرد و راه بدست آوردن وصیت نامه رو بهش گفت تهیونگ هم دقیقا همونکارو کرد و وقتی متوجهش شدم به سرعت رفتم و سعی کردم جلوشو بگیرم
اونم قبول کرد که فعلا نخوندش

حرفاشو کامل گوش داد،چیزی واسه انکار نبود اصلا جایی واسه اصلاح نبود همه چیز طوری پیش رفت که نمیشد جلوی چیزی رو گرفت
با درک کردن حرفاش جوابشو داد:میدونم،میفهمم چی میگی هیچ اشکالی نداره،میفهمم که نمیخوای تهیونگ تصویر بدی ازت داشته باشه،خیلی خوب شد که قانعش کردی وصیت نامه رو نخونه،حالا...واسه اینکه زمان بخریم میری پیشش و خیلی کم یک تکه ی کوچولو براش روشن میکنی
هیچ چیز بزگی نمیگی،فقط میگی که جادو چیزیه که در وجودته،چیزی که توی دستت کنترلش میکنی و با تمام جزئیاتت میتونی جادو رو آزاد کنی و استفاده کنی
دیدگاه ها (۰)

جدی نگاهش کرد و ادامه داد:درباره جایی که میای درباره خود تهی...

کارلا نگاهشو از زمین گرفت و به چشمای تهیونگ نگاه کردبعد ازین...

چیزی نمیگفت و فقط به چشماش تهیونگ نگاه میکرد انگار کلا تو یک...

کارلا ایستاد و نگاهش کرد:چه فایده وقتی باهام قهریتهیونگ:بچه ...

mea and juliet 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط