خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند..



#محمدعلی_بهمنی

@dastkhatcafe
دیدگاه ها (۱)

چه بی‌رحمانه می‌تازددر این سودای سوت و کور بر این پیکربر این...

#بریده_کتاب انگشتانم راچون خُرده‌های لانه‌ای از روی شانه‌هات...

ميان خورشيدهاى هميشهزیبائی تو لنگری ست خورشیدی کهاز سپیده دم...

شبی گل لای دفتر میگُذارم باز با یادتسری بر بالشی تر میگُذارم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط