پارت

#پارت_41


_کیان برو ازش فامیلیشو بپرس
_خب من برم چی بگم الان؟
_چمدونم برو بپرس دنبال منزل اقای نوری میگردی
_بعد اگه گفت چیکار داری چی بگم؟
کمی فکر کردم و گفتم
_بگو شما توی بانک برنده شدید بعد یه تبریک بگو و الفرار
_ای خدا...
یه نفس عمیق کشید و ازپشت دیوار کنار رفت.به مرد نزدیک تر شد و صداشو صاف کرد و گفت
_ببخشید جناب دنبال منزل اقای نوری میگشتم
مرد سرتاپاشو نگاهی انداخت و گفت
_شما؟
کیان هول شده گفت
_خیره ایشالا
_خودم هستم
_اها ممنون...خب دیگه..روز خوش
و بعد دو انگشتش رو به نشانه ی خدافظی تکون داد و تقریبا دویید به سمت دیوار و مرد هم با تعجب نگاش کرد
فرصت نزاشت تا حرفی بزنم سریع دستمو کشید و به طرف ماشین دوییدیم
_چته بابا نمیخاد بخورتت که...ترسو
نشستیم تو ماشین و گفت
_بزا یه بار تو شرایطش قرار بگیری اونوقته که بت میگم...الان اون بابات بود دیگه...خب چرا نمیری پیشش؟
جمله اخرو با اخم گفت و به جلو خیره شد
_نمی دونم..فعلا اماده نیستم
نمیخاستم بگم من اصلا بابام فوت کرده.اونوقت...من خودم گیج شدم چه برسه به اون!!!
_کی آماده ای؟
_از دست من خسته شدی نه؟
یه طوری نگام کرد.
_نه این چه حرفیه...من برا خودت میگم که...بیخیال...بریم؟
آخرین نگاهو به کوچه انداختم وگفتم
_بریم
دیدگاه ها (۶)

خواننده های عزیز رمان تکرار بی شباهت!! مدرسه ها که بیاد اونا...

عزیزانی که درخواست پارت بیشتر میدین!!من یه دختر شونزده سالم ...

آیدا در رمان تکرار بی شباهت☝ ☝ ☝

#پارت_40کیان کاری که گفتم کرده بود و سه تا کوچه که میرسن به ...

دختر جهنمی

ببخشید دیر گذاشتم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط