اسمش محمد امین بود من بهش میگفتم محمد امین

اسمش محمد امین بود. من بهش میگفتم محمدِ امین...
مادرش از اون مادرای خیلی سختگیر بود...
خیلی سختگیر...
و محمد شدیدا وابسته به مادر...
هیچکس فکر نمی‌کرد با وجود اون مادر، من بشم عروسشون...
مشاور میگفت زندگی سختی خواهید داشت...
خیلی سخت...
همینم شد...
به یکسال نکشید...
مادر که راضی نباشه زندگی، زندگی نیست...
محمد امین رفت...
مادربزرگ میگفت پشت سر مسافر باید آب ریزی تا سالم برگرده...
من اما به هیچ برگشتی اعتقاد ندارم و نداشتم...
برای همینم وقتی رفت چمدونش رو خودم بستم...
بابا میگفت دیروز مادرش زنگ زد...
گفتم بابا، محمد امین، دیگه محمدِ امین نیست...
بابا گریه کرد...
منم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#پایان
دیدگاه ها (۱۱)

ضرورت منطقی، ضرورت عاشقانه

این پیج ویسکول مثه معلمای ریاضی دبیرستان میمونه که یه معادله...

از قطار که پیاده شدم چشمم افتاد به لباس مشکی ام...لباسی که ب...

رنگ مشکی به او می آمداما وقتش رسیده بود، #لباس_مشکی اش را در...

5 minutes to deathPart 1۸اولین جرقه‌ی بحث رو مادرش زدکلافه ق...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵⁶+ببخشید....نمیخواستم دوباره پیشت گریه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط