ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۴۹

خيلي لرزون گفت: چون چيزي رو گفتم که نباید میگفتم.. چيزي رو گفتم که همه چیز رو بهم ریخت. چیزی رو گفتم كه نمك روي زخم شد،هیزم زیر اتیش شد. همه چیزو به اتیش کشیدم..چنان اتیشی به پا کردم که.. چونه اش لرزید و داغون :گفت اولین نفر خودمو سوزوند. اشكم جاري شد و داغون و ناباور گفتم مگه چی گفتی؟ با درد نفسش رو بیرون داد.
با بغض گفتم واسه همین تو گفتن این راز محتاطي..
زل زد تو چشمام.
تو یه چیزی رو گفتی و همه چیز بهم ریخته و..الانم میترسی
بوسیدمش و پردرد گفتم مهربون الا.. چرا اینکارو با خودت کردی؟ اشكم جاري شد و هق هق کردم و گفتم: چطور تونستی؟
و عمیق زخمشو بوسیدم.
لرزون و تند سرمو بوسید و درمونده گفت: الا..
با محبت و عشق گفتم جان الا.. جانم...
و سرمو بلند کردم و غمگین نگاش کردم.
اشکامو گرفت و در مونده :گفت اشک نریز سیندر الا. گریه نکن... ارزششو
ندارم. باور کن
لرزون و پردرد دستمو روی صورتش گذاشتم و با همه وجودم گفتم تو با ارزش ترین چیزی هستی که دنیا بهم داده.. و اشکم جاري شد.
تند چشماشو بست و بي وقفه و محکم لبامو بوسید.
با دستم محکم صورتشو گرفتم
با چشمای بسته لباشو جدا کرد.
صورتشو نوازش کردم و لرزون گفتم ولی من اینجام جیمین..هر چقدر
اون راز بد باشه باز من پیشتم.
چشماشو بست و سرمو تو بغل کشید و تلخ گفت: مطمین نباش.. سرمو بوسید و گفت هیچی نگو الا..تا اون بچه دنيا نياد هيچي نمیگم...نمیتونم بگم باید به دنیا بیاد
پر از اشوب و غم سکوت کردم. دیگه چی بگم؟
تو این حال بدش چی کار کنم؟
سکوت نصفه شب اونم وقتی هر دو بیدار و غرق افکار غم انگیز
خودمون بودیم ازار دهنده به نظر میرسید.
انقدر پر از سوال هاي بي جواب بودم که داشتن راه نفس کشیدنم رو
بند میاوردن
اروم اروم ذره ذره
نفس عميقي کشيدم. اروم گفت چرا نمیخوابی؟
خودت چرا نمیخوابی؟
نفسش رو بیرون داد و گفت تو هواي اين مرد حتی نفس کشیدن درد
داره..ریه هامو ازار میده
اون پدرته جیمز این همه نفرت..طبیعی نیست..
خشك گفت:طبيعي..هه... مسخره است. هیچ جاي زندگي ما عادي
نیست..
و جدي گفت: بخواب.. دیر وقته..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو به هم فشردم و سعی کردم بخوابم. فك كنم بعد ساعت ها کلنجار رفتن با خودم بالاخره خواب برد.
از صداي مكالمه اي خواب الود چشمامو باز کردم. انگار صداي پدر جیمز بود که از سالن میومد که گفت: جیمین..
به زور به کنارم نگاه کردم.
جاي جیمین خالي بود.
هنوز خیلی خوابم میومد و چشمامو بستم
باباي جيمز این از اون دختره که جنت ازش خوشش میومد.. چی بود
اسمش ؟
دیدگاه ها (۲۳)

خودش گفت اهان سلنا .. الا از اون سلناعه خيلي بهتره..يه صداقت...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۵۰ جنت خواهر جیمین از من تعری...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۴۸ اخ خداا... انگار دردش رو ت...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۴۷سرمو پایین انداختم و اروم گ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۱۷ اختيار اخي گفتم و صورتمو ب...

ظهور ازدواج )( پارت۳۷۵ فصل ۳ )الا : اخه چجوری تا صبح سر کنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط