رازها هست دردل پیر و کوچکم باور کن

رازها هست دردل پیر و کوچکم باور کن
از این دنیا هیچ نفهمیدم
پوچ است .. درکم کن
پندهاست در واژه ای که می گویم
درپسِ سکوتی طولانی..
این واژه را تامل کن.. سپس ترکم کن
.
دنیا مرا از خویش راند و
زمین به رسم جاذبه نگه داشت
نگه داشتم چرا که اجبار بود وگرنه قصد نداشت
خانه ام هم ازمن می گریخت و من از خانه
زیسته ام اینگونه ..
دنیا مرا ازتن ها جدا کردو تنها گذاشت

گلهای خشک باغچه همانند منند تشنه
هرچند خاک ، گِل از آب شد.. اما
آب به دل ننشسته
هرچه اینان بیشتر زخم زنند.. من بیشتر مدارا می کنم
همینگونه دیگر دلم دست از زندگی شسته

من که درخویشم ...
نه کم و نه بیشم
اینگونه فرو رفتم ..
هر ثانیه بیشتر در خویشم
من که به ساعتها هشدار مرگ زمان را داده ام
من که خودم بودم .. پس بی واهمه در پیشم
دیدگاه ها (۳)

فردا عیده !!گاهی میشه از سر شوق یا دلتنگی شعر نوشت گاهی اما ...

تفاهم ...تحمل تفاوت های طرفین .تفاهم واژه ایی است که ختم می ...

یک خط می نویسم زهر به جانم می ریزد آتشی خاموش نشدنی است شعر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط