یاد آن شب ه تو را دیدم و گفت

یاد آن شب ڪه تو را دیدمـ و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشمـ من دید در آن چشم. سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق

یاد آن بوسه ڪه هنگامـ وداع
بر لبمـ شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
ڪه سراپای وجودمـ را سوخت

رفتی و در دل من ماند به جاے
عشقی آلوده به نومیدے و درد
نگهی گمشده در پرده اشڪ
حسرتی یخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسویمـ آیی
دیگر از ڪف ندهمـ آسانت
ترسمـ این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فڪند بر جانت


#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۱)

من چشمانم. رابه قاب خالی انتظارمی آویزمـو راه می افتمـڪورمال...

امشب از پیش من شیفته دل دور مرونور چشمـ منی، اے چشمـ مرا نور...

هر چه دادمـ به او حلالش بادغیر از آن دل ڪه مفت بخشیدمـدل من ...

نه من اوفتاده تنها به ڪمند آرزویتهمه ڪس سر تو دارد تو سر ڪدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط