خانوادهها برای نرم کردن رفتار سرد تهیونگ و مینجی تلاش میکردند تا با یادآوری ...
...
خانوادهها برای نرم کردن رفتار سرد تهیونگ و مینجی، تلاش میکردند تا با یادآوری خاطرات شیرین دوران کودکی، آنها را به هم نزدیکتر کنند. مادر تهیونگ که همیشه شاهد بازیهای مشترک آنها بود، به یاد آورد که چطور وقتی هنوز بچه بودند، تهیونگ و مینجی هر روز کنار هم بودند و هیچ چیزی نمیتوانست آنها را از هم جدا کند.
پدر مینجی هم با لبخند به یاد میآورد که چطور تهیونگ همیشه مراقب مینجی بود، حتی وقتی که بچهها میخواستند در پارک بازی کنند یا در حیاط خانه شلوغ بازی کنند. یادش میآمد چطور تهیونگ به مینجی میگفت "حتماً مراقب باش، فسقلی!" و مینجی هم همیشه با خنده جواب میداد که "نگران نباش، همیشه مراقبم خرس کوچولو!"
آنها همچنین یاد خاطراتی میکردند که تهیونگ و مینجی همیشه به هم قول میدادند که هیچ وقت از هم جدا نمیشوند، حتی وقتی بزرگتر شوند. مادر تهیونگ با دلتنگی از این میگفت که چطور آنها همیشه با هم به مدرسه میرفتند و تمام وقتهای خالیشان را در کنار هم میگذراندند، بدون اینکه هیچ چیزی بتواند آنها را از هم جدا کند.
پدر مینجی هم خاطرهای از روزهایی که تهیونگ و مینجی با هم در حیاط خانه بازی میکردند، تعریف میکرد. "یادمه که همیشه مینجی میگفت که تهیونگ بهترین دوستشه و هیچ وقت نمیخواست ازش جدا بشه. شما دو نفر همیشه دو تا دستهای کوچک و ناز داشتید که در همه چیز با هم شریک بودید."
این خاطرات برای تهیونگ و مینجی که هر دو در دلشان هنوز عواطف عمیقتری نسبت به هم داشتند، کمی بازگشتی به گذشته و یادآوری لحظات شیرین بود. اگرچه هر دو سعی میکردند از هم دور باشند، اما این لحظات گذشته برای آنها مثل یک زنگ هشدار بود که نشان میداد هنوز جایی برای احیای آن رابطه عمیق و واقعی باقی مانده است.
خانوادهها امیدوار بودند که شاید این یادآوریها باعث شود تهیونگ و مینجی کمی از رفتار سرد خود کم کنند و به هم نزدیکتر شوند، اما هنوز دلها و غرورهایشان اجازه نمیداد که این فاصلهها پر شود.
ادامه دارد...!؟
خانوادهها برای نرم کردن رفتار سرد تهیونگ و مینجی، تلاش میکردند تا با یادآوری خاطرات شیرین دوران کودکی، آنها را به هم نزدیکتر کنند. مادر تهیونگ که همیشه شاهد بازیهای مشترک آنها بود، به یاد آورد که چطور وقتی هنوز بچه بودند، تهیونگ و مینجی هر روز کنار هم بودند و هیچ چیزی نمیتوانست آنها را از هم جدا کند.
پدر مینجی هم با لبخند به یاد میآورد که چطور تهیونگ همیشه مراقب مینجی بود، حتی وقتی که بچهها میخواستند در پارک بازی کنند یا در حیاط خانه شلوغ بازی کنند. یادش میآمد چطور تهیونگ به مینجی میگفت "حتماً مراقب باش، فسقلی!" و مینجی هم همیشه با خنده جواب میداد که "نگران نباش، همیشه مراقبم خرس کوچولو!"
آنها همچنین یاد خاطراتی میکردند که تهیونگ و مینجی همیشه به هم قول میدادند که هیچ وقت از هم جدا نمیشوند، حتی وقتی بزرگتر شوند. مادر تهیونگ با دلتنگی از این میگفت که چطور آنها همیشه با هم به مدرسه میرفتند و تمام وقتهای خالیشان را در کنار هم میگذراندند، بدون اینکه هیچ چیزی بتواند آنها را از هم جدا کند.
پدر مینجی هم خاطرهای از روزهایی که تهیونگ و مینجی با هم در حیاط خانه بازی میکردند، تعریف میکرد. "یادمه که همیشه مینجی میگفت که تهیونگ بهترین دوستشه و هیچ وقت نمیخواست ازش جدا بشه. شما دو نفر همیشه دو تا دستهای کوچک و ناز داشتید که در همه چیز با هم شریک بودید."
این خاطرات برای تهیونگ و مینجی که هر دو در دلشان هنوز عواطف عمیقتری نسبت به هم داشتند، کمی بازگشتی به گذشته و یادآوری لحظات شیرین بود. اگرچه هر دو سعی میکردند از هم دور باشند، اما این لحظات گذشته برای آنها مثل یک زنگ هشدار بود که نشان میداد هنوز جایی برای احیای آن رابطه عمیق و واقعی باقی مانده است.
خانوادهها امیدوار بودند که شاید این یادآوریها باعث شود تهیونگ و مینجی کمی از رفتار سرد خود کم کنند و به هم نزدیکتر شوند، اما هنوز دلها و غرورهایشان اجازه نمیداد که این فاصلهها پر شود.
ادامه دارد...!؟
- ۴.۹k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط