پارت
#پارت256
در رو بست اومد پیشم کنارم رو زانو نشست و نگران گفت : مهسا چی شده ؟! چرا پات قرمزه ...
خواستم بدون اینکه جوابشو بدم شلوارمو پایین بکشم که دستشو رو دستم گذاشت و مانع ادامه کارم شد ...
دسا چپشو بلند کرد و انگشت اشاره رو زانوم گذاشت که ناخداگاه اخی گفتم ...
سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : خوردی زمین ؟!
با پرویی گفتم : پ ن پ از آسمون اینجوری شدم
نگاهی به چشمام انداخت ولی سریع نگاهشو ازم گرفت: زبونتم که درازه خداروشکر ...
پوزخندی زدم : بزن به تخته یه وقت چشمم نکنی!
ادعامو در اورد از جاش بلند خم شد شلوارمو بکشه پایین که نذاشتم و دستشو پس زدم خودم کشیدم
زیر لب لج بازی نثارم کرد و ازم فاصله گرفت و رفت رو یکی کاناپه ها نشست پاشو انداخت رو پا و گفت :
خب مدتی که من نبودم اوضاع شرکت چطور بود ؟!
صاف سرجام نشستم : همه چی خوب بود جز ...
مشکوک بهم نگاه کرد ، چی میگفتم ، میگفتم همه چیزخوب بود به جز دل من ...
آرش: جز ؟!
دستی به چونه م کشیدم : همه چی خوب بود نگران نباش ...
نگاه مشکوکشو دوخت به نگاه نا ارومم نمیدونم تو چشمام دید که بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون
با بسته شدن در اتاق چشمامو رو هم گذاشتم
چرا اینجوری شدم چرا نمیتونم خودمو درک کنم .. چرا انقدر خودمو عذاب میدم اه لعتتی
در رو بست اومد پیشم کنارم رو زانو نشست و نگران گفت : مهسا چی شده ؟! چرا پات قرمزه ...
خواستم بدون اینکه جوابشو بدم شلوارمو پایین بکشم که دستشو رو دستم گذاشت و مانع ادامه کارم شد ...
دسا چپشو بلند کرد و انگشت اشاره رو زانوم گذاشت که ناخداگاه اخی گفتم ...
سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : خوردی زمین ؟!
با پرویی گفتم : پ ن پ از آسمون اینجوری شدم
نگاهی به چشمام انداخت ولی سریع نگاهشو ازم گرفت: زبونتم که درازه خداروشکر ...
پوزخندی زدم : بزن به تخته یه وقت چشمم نکنی!
ادعامو در اورد از جاش بلند خم شد شلوارمو بکشه پایین که نذاشتم و دستشو پس زدم خودم کشیدم
زیر لب لج بازی نثارم کرد و ازم فاصله گرفت و رفت رو یکی کاناپه ها نشست پاشو انداخت رو پا و گفت :
خب مدتی که من نبودم اوضاع شرکت چطور بود ؟!
صاف سرجام نشستم : همه چی خوب بود جز ...
مشکوک بهم نگاه کرد ، چی میگفتم ، میگفتم همه چیزخوب بود به جز دل من ...
آرش: جز ؟!
دستی به چونه م کشیدم : همه چی خوب بود نگران نباش ...
نگاه مشکوکشو دوخت به نگاه نا ارومم نمیدونم تو چشمام دید که بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون
با بسته شدن در اتاق چشمامو رو هم گذاشتم
چرا اینجوری شدم چرا نمیتونم خودمو درک کنم .. چرا انقدر خودمو عذاب میدم اه لعتتی
- ۴.۰k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط