سناریو :: روانیه عاشق
پارت :: ۱۰
ویو :: چویا
چند روزی هست که اسباب کشی کردم.
با وجود اینکه دیگه توی یوکوهاما نمیستم ولی هنوزم زیر دست موری-سانم.
داشتم کارم رو انجام میدادم که به گوشیم یه پیام اومد.
دازای : سلام چیبی 😁 چطوری ؟
تایپ کردم : ماموریتم نمیتونم پیام بدم.
همشون رو کشتم و از ساختمون زدم بیرون. گوشیم رو در اوردم و به دازای پیام دادم.
چویا : چی میخوای ؟
دازای : چیبی سلامت کو ؟
چویا : سلام ، چی میخوای ؟
دازای : بیا به این ادرس کافه.
برام یه ادرس فرستاد با اینکه هنوز اون حس ترس رو نسبت بهش داشتم ولی رفتم به اونجا...
در کافه رو باز کردم و دیدمش ، نشستم روی صندلی روبهروش.
اون برای هر ۲ مون قهوه سفارش داد منتظر بودم که یچیزی بگه.
دستم رو گرفت و گفت : چیبی ؟ چرا منو نمیخوای ؟
چویا : ؟؟؟؟
دازای : چرا داری ازم فرار میکنی ؟
چویا : چون ازت میترسم !
دازای : پس چرا وقتی از مافیا رفتم اونقدر ناراحت شدی ؟
چویا : من...
دازای : حست به من چیه ؟
چویا : ...
دازای : ازم میترسی ؟ دلتنگمی ؟ ناراحتی ؟ متنفری ؟
چویا : ...
دازای : یچیزی بگو ! فقط یه کلمه !
چویا : من نمیدونم.
دازای : *نفس عمیق
دازای : چند روز وقت میدم دربارهاش فکر کنی. فردا تو همین کافه همدیگه رو میبینیم.
پول رو حساب کرد و بلند شد رفت بیرون.
همونجا مونده بودم. نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم...
بلند شدم و رفتم خونه ، در رو باز کردم و کفشام رو در اوردم و رفتم داخل.
نشستم روی مبل فقط داشتم به اون لعنتی فکر میکردم. شبیه روانیا شده بود.
چویا : یه 《 روانی عاشق 》
بعر چند دقیقه رفتم تا حموم کنم....
همونطور که توی وان نشسته بودم فکر میکردم. همش تصویر دازای وقتی که اون لبخند رو زده بود تو مغزم نمیاش میگرفت...
یه لبخند بزرگ..
نه استرس ، نه شیطانی ، نه کرمو.. از اون لبخند دیوانگی سرازیر بود.
واقعا از اون لبخند ترسیدم.
بخیال فکر کردن شدم و حمومم رو کردم و از حموم در اومدم.
اینبار غذام رو خودم درست کردم. داشتم میخوردم که به گوشیم پیام اومد.
دازای : سلام چوچو ، میشه امشب بیام خونت ؟؟؟؟
چویا : نه ، فردا تعطیله میخوام فقط بخوابم.
دازای : خب با هم میخوابیم.
چویا : دازای لطفا نیا !
دازای : میخوام ببینمت. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟
چویا : تو که ۲ ساعت پیش منو دیدی !
دازای : ولی من دلم برات تنگه.
چویا : به دلت بگو گشاد شه.
(اموزش حاظر جوابی با اِکویی(من) سنسی)
گوشیم رو گزاشتم رو میز و وقتی غذام رو خوردم بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم بعد از انجام دادن کارای لازم دراز کشیدم روی تختم. خیلی زود خوابم برد.......
ویو :: دازای
من بیخیال اون هویج کوچولو نمیشم. با سنجاق در رو باز کردم و رفتم داخل خونه.
در اتاق رو باز کردم و دیدم مثل یه گربه کوچولو رو تخت خوابیده و تو خودش جمع شده خرس عروسکیشم تو بغل نگه داشته بود. 😍
به جعبه ای که تو دستم بود نگاه کردم و بعد به عروسک چویا.
عروسکش رو جوری که بیدار نشه از بغلش در اوردم و عروسکی که خودم برای خریده بودم و یه خرس قهوه ای با بانداژ بود رو جایگزین کردم. میخواستم یه عروسک داشته باشه که با دیدنش یاد من بیفته.
از جلو بغلش کردم و اروم گونش رو بوسیدم. خوشبختانه چویا خوابش سنگینه و متجه من نمیشه.
بعد چند دقیقه که به صورتش نگاه کردم.. لباش نظرم رو جلب کرد. لبام رو اروم روی لباش قرار دادم و مک زدم.
وقتی جداشدم دوباره مشغول نگاه کردن به چهره غرق خوابش شدم و بعدش خوابم برد.........
صبح ::
ویو :: چویا
چشمام رو باز کردم. نشستم روی تخت و خمیازه کشیدم خواستم پاشم که چشمم خورد به عروسکی که الیس-چان بهم داده بود. روی زمین افتاده بود.
به عروسکی که توی بغلم بود نگاه کردم... یه عروسک خرسی قهوه ای با بانداژ روی چشم و بدنش... دازای ؟؟؟؟؟
یعنی دیشبم اومده پیشم ؟ احتمالا وگرنه امکان نداره که این عروسک خودش اومده باشه اینجا.
عروسک رو گذاشتم روی تخت و رفتم دست و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و صبحونه ام رو خوردم و......
نشستم روی تخت و عروسک توی بغلم بود.. لباس خوابم هم تنم بود و حوصله عوض کردنش رو نداشتم.
پایان این پارتتتتتتتتت
حس میکنم این پارت خوب شد. اخه پارتای قبلی چرت بودنننننن.
و اینکه احتمالا پارت بعد پارت اخر باشهههههه.
ویو :: چویا
چند روزی هست که اسباب کشی کردم.
با وجود اینکه دیگه توی یوکوهاما نمیستم ولی هنوزم زیر دست موری-سانم.
داشتم کارم رو انجام میدادم که به گوشیم یه پیام اومد.
دازای : سلام چیبی 😁 چطوری ؟
تایپ کردم : ماموریتم نمیتونم پیام بدم.
همشون رو کشتم و از ساختمون زدم بیرون. گوشیم رو در اوردم و به دازای پیام دادم.
چویا : چی میخوای ؟
دازای : چیبی سلامت کو ؟
چویا : سلام ، چی میخوای ؟
دازای : بیا به این ادرس کافه.
برام یه ادرس فرستاد با اینکه هنوز اون حس ترس رو نسبت بهش داشتم ولی رفتم به اونجا...
در کافه رو باز کردم و دیدمش ، نشستم روی صندلی روبهروش.
اون برای هر ۲ مون قهوه سفارش داد منتظر بودم که یچیزی بگه.
دستم رو گرفت و گفت : چیبی ؟ چرا منو نمیخوای ؟
چویا : ؟؟؟؟
دازای : چرا داری ازم فرار میکنی ؟
چویا : چون ازت میترسم !
دازای : پس چرا وقتی از مافیا رفتم اونقدر ناراحت شدی ؟
چویا : من...
دازای : حست به من چیه ؟
چویا : ...
دازای : ازم میترسی ؟ دلتنگمی ؟ ناراحتی ؟ متنفری ؟
چویا : ...
دازای : یچیزی بگو ! فقط یه کلمه !
چویا : من نمیدونم.
دازای : *نفس عمیق
دازای : چند روز وقت میدم دربارهاش فکر کنی. فردا تو همین کافه همدیگه رو میبینیم.
پول رو حساب کرد و بلند شد رفت بیرون.
همونجا مونده بودم. نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم...
بلند شدم و رفتم خونه ، در رو باز کردم و کفشام رو در اوردم و رفتم داخل.
نشستم روی مبل فقط داشتم به اون لعنتی فکر میکردم. شبیه روانیا شده بود.
چویا : یه 《 روانی عاشق 》
بعر چند دقیقه رفتم تا حموم کنم....
همونطور که توی وان نشسته بودم فکر میکردم. همش تصویر دازای وقتی که اون لبخند رو زده بود تو مغزم نمیاش میگرفت...
یه لبخند بزرگ..
نه استرس ، نه شیطانی ، نه کرمو.. از اون لبخند دیوانگی سرازیر بود.
واقعا از اون لبخند ترسیدم.
بخیال فکر کردن شدم و حمومم رو کردم و از حموم در اومدم.
اینبار غذام رو خودم درست کردم. داشتم میخوردم که به گوشیم پیام اومد.
دازای : سلام چوچو ، میشه امشب بیام خونت ؟؟؟؟
چویا : نه ، فردا تعطیله میخوام فقط بخوابم.
دازای : خب با هم میخوابیم.
چویا : دازای لطفا نیا !
دازای : میخوام ببینمت. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟
چویا : تو که ۲ ساعت پیش منو دیدی !
دازای : ولی من دلم برات تنگه.
چویا : به دلت بگو گشاد شه.
(اموزش حاظر جوابی با اِکویی(من) سنسی)
گوشیم رو گزاشتم رو میز و وقتی غذام رو خوردم بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم بعد از انجام دادن کارای لازم دراز کشیدم روی تختم. خیلی زود خوابم برد.......
ویو :: دازای
من بیخیال اون هویج کوچولو نمیشم. با سنجاق در رو باز کردم و رفتم داخل خونه.
در اتاق رو باز کردم و دیدم مثل یه گربه کوچولو رو تخت خوابیده و تو خودش جمع شده خرس عروسکیشم تو بغل نگه داشته بود. 😍
به جعبه ای که تو دستم بود نگاه کردم و بعد به عروسک چویا.
عروسکش رو جوری که بیدار نشه از بغلش در اوردم و عروسکی که خودم برای خریده بودم و یه خرس قهوه ای با بانداژ بود رو جایگزین کردم. میخواستم یه عروسک داشته باشه که با دیدنش یاد من بیفته.
از جلو بغلش کردم و اروم گونش رو بوسیدم. خوشبختانه چویا خوابش سنگینه و متجه من نمیشه.
بعد چند دقیقه که به صورتش نگاه کردم.. لباش نظرم رو جلب کرد. لبام رو اروم روی لباش قرار دادم و مک زدم.
وقتی جداشدم دوباره مشغول نگاه کردن به چهره غرق خوابش شدم و بعدش خوابم برد.........
صبح ::
ویو :: چویا
چشمام رو باز کردم. نشستم روی تخت و خمیازه کشیدم خواستم پاشم که چشمم خورد به عروسکی که الیس-چان بهم داده بود. روی زمین افتاده بود.
به عروسکی که توی بغلم بود نگاه کردم... یه عروسک خرسی قهوه ای با بانداژ روی چشم و بدنش... دازای ؟؟؟؟؟
یعنی دیشبم اومده پیشم ؟ احتمالا وگرنه امکان نداره که این عروسک خودش اومده باشه اینجا.
عروسک رو گذاشتم روی تخت و رفتم دست و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و صبحونه ام رو خوردم و......
نشستم روی تخت و عروسک توی بغلم بود.. لباس خوابم هم تنم بود و حوصله عوض کردنش رو نداشتم.
پایان این پارتتتتتتتتت
حس میکنم این پارت خوب شد. اخه پارتای قبلی چرت بودنننننن.
و اینکه احتمالا پارت بعد پارت اخر باشهههههه.
- ۵۶۲
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط